کتاب «پیرمرد مهربان و دختر زیبا» نوشته ایتالو ازوِوو، ترجمه آویده نهاوندی توسط انتشارات فرهنگ نشر نو چاپ شد.
به گزارش رویداد فرهنگی، درون مایۀ اصلی داستان پیرمرد مهربان و دختر زیبا عشق است. پیرمردی مرفه با زنی خارج از جایگاه طبقاتی خود رابطه برقرار میکند. دختر داستان نقش یک شی قابل تملک را دارد، یک شی خریدنی که با پول معامله میشود. پیرمرد علاوه بر سلامت جسمانی، تنها به فضیلت خود میاندیشد، یعنی به چهرۀ پاک و مقدسی که میخواهد از خود ارائه دهد و برای اثبات آن قرار است با دلسوزی و شفقت در حق دختری جوان، او را از فقر و بدبختی برهاند. دغدغۀ او ممنوعیت یا مذموم بودن رابطهاش با دختر جوانیست که میتواند جای فرزندش باشد.
قسمتی از متن کتاب
پیرمرد دم پنجره ایستاده بود و به خیابان نگاه میکرد. بعد از ظهری ابری بود. آسمان پوشیده از مهی خاکستریرنگ، هر چند از دو روز قبل بارندگی نشده بود اما سنگفرش خیابان خیس بود. جلوی دکان نانوایی صف گرسنگان کم کم شکل میگرفت.
از قضا درست در همان موقع، دختر جوان از مقابل بالکنی که پیرمرد در آن ایستاده بود رد شد. کلاه به سر نداشت اما پیرمرد که نمیتوانست هیچیک از جزییات لباسهایش را به خاطر آورد به نظرش رسید که سر و وضعش مرتبتر از زمانی بود که عاشق او بود. جوانی که لباسهایی مطابق تازهترین مد روز به تن داشت، او را همراهی میکرد. جوان دستکش به دست داشت و چتر شیک و ظریفش را دو یا سه بار، گویی حین صحبتهای شورانگیز، با دستش بالا برد. دختر هم میگفت و میخندید.
پیرمرد نگاه میکرد و بریده بریده نفس میزد. اینبار، زندگی کسان دیگر نبود که از آن خیابان عبور میکرد، زندگی خودش بود. و اولین واکنش غریزیاش حسادت بود. به عشق ارتباط نداشت، تنها حسادتی نفرتانگیز بود: « او میخندد و تفریح میکند در حالیکه من بیمار هستم.» هر دو با هم خطا کرده بودند و پیامدش برای او بیماری بود، برای دختر هیچ. چه کار میشد کرد؟ دختر، سبکبال میرفت و به زودی وقتی به پیچ خیابان میرسید، ناپدید میشد. به همین دلیل پیرمرد نفس نفس میزد. حتی فرصتی برای نظم بخشیدن به افکارش نداشت و احساس میکرد چهقدر به صحبت با دختر و نصیحت کردن او نیاز داشت!
هنگامی که دختر و رفیقش از نظر او پنهان شدند، پیرمرد خواست از اضطراب زیادی که برایش ضرر داشت بپرهیزد و با خود گفت: « چه بهتر! او به زندگی ادامه میدهد و سرش گرم است.» در همین چند کلمۀ مختصر دو دورغ وجود داشت، اول این که به علت بیماری خودش نگران سرنوشت دختر باشد و بعد هم احساس رضایت از دیدن او که به آن صورت در خیابان میرفت و خش بود. به همین خاطر، آرام و قرار نداشت. پشت پنجره ماند و به سمتی که دختر رفته و ناپدید شده بود مینگریست. چنانچه دختر بر میگشت، او را از پنجره صدا میزد. هوا خیلی سرد نبود، و احساس میکرد ضرورت داشت او را ببیند. صدایی از درونش با بدگمانی پرسید:« چرا؟ مایلی از نو شروع کنی؟» پیرمرد خندید:« مایلم؟ حتی خوابش را هم نمیبینم!» اما نگاهش هنوز به همان سمت و حاکی از میل مفرط بود. اینبار، مطمئن از این که حقیقت را میگوید با خود اندیشید: « اگر میدانستم آن جوان دوستش دارد و میخواهد با او ازدواج کند خیالم کاملاً راحت میشد»