فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «هندرسون شاه باران»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/08/02 ساعت 14:22

کتاب «هندرسون شاه باران» نوشته سال بلو و ترجمه مجتبی عبدالله نژاد توسط نشر نو به چاپ رسید.

به گزارش رویداد فرهنگی، هندرسون، شاه باران نوعی رمان سیر و سلوک است. پر از حرف‌های فلسفلی و ماجراهای کمیک. داستان مردی است که دنبال معنای زندگی می‌گردد. مردی که همه چیز دارد. ثروت، خانواده، پایگاه اجتماعی... ولی از زندگی راضی نیست. در تلاش برای کشف معنای زندگی سر از آفریقا درمی‌آورد و روزهای طولانی را با مردم قبایل دوردست اعماق آفریقا می‌گذراند.

سال بلو خودش رمان هندرسون، شاه باران را بیش از بقیه کارهایش می‌پسندید و همیشه در صدر کارهای مورد علاقه‌اش از آن نام می‌برد. در فهرست صد رمان‌ برتر قرن بیستم که پایگاه مردن لایبراری (Modern Library) تهیه کرده است، هندرسون، شاه باران در ردیف بیست و یکم قرار دارد.

 

بخشی از متن کتاب

با خودم گفتم: «امروز برای من روز بزرگی است.» چون هنوز غرق خیالات شیرین شب قبل بودم، که سابقه نداشت، و مهم‌تر از آن معتقد بودم (و هنوز هم معتقدم) که دنیا داشت بهم روی خوش نشان می‌داد. موقع گفتگو با ویلاتالی، برخلاف آنچه تصور می‌کردم، خبری از این روی خوش نبود. به نظرم قبلا گفتم و اگر یادتان رفته حالا تکرار می‌کنم که خیال می‌کردم ویلاتالی می‌تواند هر وقت اراده کند، سرچشمه را نشانم بدهد. مشتش را باز کند و کلید همه رازهای دنیا را کف دستم بگذارد. ولی اتفاقی که افتاد، طور دیگری بود. چیزی بود مثل انعکاس سرخی آفتاب صبحگاهی بر دیوار خاکی و سفید کلبه کناری. خیلی هم رویم تاثیر داشت. چون بلافاصله لثه‌هایم به سوز افتاد و قفسه سینه‌ام دچار درد یا اختناقی شد که خبر از اتفاق خوشایندی می‌داد. اشخاصی که به پر و بال پرنده‌ها یا گرده‌های گیاهان حساسیت دارند، می‌فهمند چه می‌گویم. اینها خیلی یواش‌یواش و تدریجی متوجه می‌شوند که چه اتفاقی افتاده. ولی در مورد من علت درد و اختناق سینه رنگ دیوار بود. خورشید تازه داشت طلوع می‌کرد و چند لحظه بعد که آن رنگ جلوه بیشتری پیدا کرد، مجبور شدم باقی‌مانده سیب‌زمینی را پرت کنم و دست بگیرم به زمین که نیفتم. خیال می‌کردم تمام دنیا دارد زیر پایم می‌چرخد و اگر سوار اسب بودم، مجبور می‌شدم دست دراز کنم قارچ زین را بچسبم که زمین نخورم. انگار شکوه و عظمت خارق‌العاده‌ای من را به طرف خودش می‌کشد. همین که دیدمش، فهمیدم که اتفاق مهمی در راه است. من از وقتی یادم می‌آید، این طور لحظه‌ها را خوب می‌شناسم. لحظاتی که همه موجودات کر و لال عالم زبان باز می‌کنند و با من حرف می‌زنند. صدای زنگ‌ها و اشیا را می‌شنوم. بعد دنیا جلو چشمم چین می‌خورد و تغییر می‌کند و موج برمی‌دارد و بالا می‌رود و آرام می‌گیرد. به نظرم می‌آید که حتی سگ‌ها هم باید پشت به درختی بدهند و زوزه بکشند و سگ‌لرز بزنند. خلاصه سرخی آفتاب افتاده بود روی دیوار سفید و خاکی کلبه که خارها مثل دون‌دون‌های پوست از بغلش بیرون زده بود. مثل وقتی که خورشید تازه دارد طلوع می‌کند و از ارتفاع ده‌هزارپایی بر فراز لکه‌های سفید دریا پرواز می‌کنیم. شاید پنجاه سال بود که این را ندیده بودم و بعد یاد پنجاه سال پیش افتادم. یادم آمد که پسربچه کوچولویی بودم و تنها تو یک تختخواب دو نفره سیاه از خواب بیدار شدم. زل زده بودم به سقف که به سبک خانه‌های قدیمی گچ‌بری بیضی بزرگی داشت، پر از طرح گلابی و ویلون و خوشه گندم و شمایل فرشته‌ها، و جلو پنجره یک پشت‌دری سفید بود، به طول چهارمتر، که آفتاب افتاده بود روش و همین طوری صورتی می‌زد. 



نظرات کاربران

ارسال