معرفی کتاب دیدار در کوالالامپور نوشته ناصر قلمکاری توسط نشر چشمه به چاپ رسید.
دیدار در کوالالامپور قصهی مهاجران است. آنها که در جستوجوی بهشت خیالیشان دست به هر کاری میزنند و چنگ به هر ریسمانی و سرانجام یکی هویتش را میبازد، دیگری عشق بزرگ زندگیاش و یکی هم جانش را. یکی هم راه میانبُر پُر پیچوخم را بهسلامت طی میکند و موفق میشود. نویسنده آنها را از ایران تا لنجهای قاچاقچیان انسان در اندونزی، کمپهای جزیره کریسمس استرالیا و البته شهر کوالالامپور مالزی، با همه زیباییها و وحشتهایش، دنبال میکند تا با روایتی رئالیستی و قصهگو جهانی پُر از غافلگیری و جذابیت بیافریند. ناصر قلمکاری در دومین رمانش توجه خاصی به طبقه متوسط ایرانی دارد و رفتارها و افکارشان را زیر ذرهبین قرار میدهد و موفق میشود عاشقانهای مدرن و امروزی خلق کند...
قسمتی از متن کتاب
نمیدانم چه میشود که شروع میکند ریز ریز از خودش و زندگیاش حرف زدن. قضاوتی نمیکنم تا از حرف زدن پشیمان نشود. فقط گوش میدهم.
میگوید حدود دو سال قبل، پسری به نام سهیل به عنوان بازاریاب در شرکت پدرش مشغول میشود که خیلی زود با شهره صمیمی میشود و روابطی پیدا میکنند. شهره علی رغم مخالفت پدرش به این رابطه عاشقانه ادامه میدهد و حتا یک بار هم با او برای تفریح به دوبی میروند. سهیل کنار کارش، نوازنده گیتار هم بود و عضو یک گروه زیرزمینی که پس از دستگیری منحل میشود.
شهره او را ترغیب به ازدواج میکند، ولی وقتی پسر موافقت میکند، پدر شهره حتا اجازه نمیدهد سهیل و خانوادهاش خواستگاری بیایند. این برخورد موجب تغییر رفتار پسر میشود تا جایی که پدر شهره او را اخراج میکند. سهیل به وزارت کار شکایت میکند که اعتراضش به جایی نمیرسد و پدر شهره پیروز میشود. این ماجرا که تمام میشود چند ماهی از سهیل خبری نمیشود و خودش را گم و گور میکند.
شهره همه جا را به دنبال او جست و جو میکند و میفهمد عشقش پناهنده کانادا شده. پس از تلاشهای زیاد، بالاخره شماره تماسش را پیدا میکند و با او صحبت میکند. سهیل ابراز تاسف میکند و میگوید ماندن در ایران برای او دیگر مقدور نبوده و خودش هم از این که شهره را رها کرده، واقعا ناراحت است. با اصرارهای شهره، سهیل روش مهاجرتش را میگوید و او را با کسانی آشنا میکند که اسباب رفتنش را مهیا کرده بودند.
شهره که روابط تیره و تاری با با پدر و مادرش پیدا کرده بود و بودن با سهیل برایش از هر جیزی برایش واجبتر شده بود و از نظر مالی هم مشکلی نداشته، پول هنگفتی خرج میکند و در اسرع وقت راهی میشود و حالا هم که اینجاست؛ یک قدمی کانادا و سهیل.
میگویم «به نظرت ارزشش رو داره.»
میگوید«کی؟ سهیل؟»
میگویم «نه لزوما اون، اینجور پا روی همهچیز گذاشتن و رفتن دنبال یک عشق ساده»
میگوید «خب، شاید، آخر فقط یک عشق ساده هم نیست.»
«بابا و مامان میدونن این جایی و داری میری پیش سهیل؟»
با شیطنت میگوید نوچ. میگویم « واقعا خیلی دل داری. من اگه جای تو بودم، نمیتونستم اونقدر راحت باشم و کیف بخرم و گردش کنم.»
«من هم خیلی بیخیال و ریلکس نیستم آقا بهداد.»
لب ورچیده است. نباید ادامه بدهم . پیشنهاد میکنم با امیر تماس بگیریم که برگردد. قبول میکند. ابتدا شهره را میرسانیم. با اصرار من شماره کله اسبی را میدهد. تماس میگیرم و به خاطر رفتارم عذر میخواهم . با همان نوع حرف زدن بی دروپیکرش نمک میریزد و قهرمان خطابم میکند. میگویم هوای شهره را داشته باش. میگوید نیازی به توصیه تو نیست. قطع میکنم. به شهره یادآوری میکنم، ساعت هفت شب دنبالش میآییم برای رفتن به جایی تفریحی که امیر وعدهاش را داده. میگویم اگر صلاح میداند با پدرو مادرش تماس بگیرد و خبری بدهد. سعی میکنم حالیاش کنم بیخبریهای اینطوری چهقدر سخت است. سر تکان میدهد و میرود.