فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «عصب‌کُشی» + فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/09/19 ساعت 16:10

کتاب «عصب‌کشی» نوشته محمدهاشم اکبریانی توسط نشر چشمه به چاپ رسید.

به گزارش رویداد فرهنگی، محمدهاشم اکبریانی رمان‌هایی منتشر کرده که اغلب حال وهوایی تجربی داشته اند و مخاطبان‌شان نیز او را با این روحیه تجربه‌گرا می‌شناسند. اما جدیدترین رمان او، عصب‌کشی، روایی‌ترین و داستان‌گوترین کتابش محسوب می‌شود. اکبریانی در این رمان تلاش کرده تا با محور قراردادن یک شخصیت متفاوت قصه‌ای بسازد که درش حال و هوای اجتماعی در چند فضای متفاوت با این قهرمان گره می‌خورد. اصغر را که شخصیت نخست رمان اکبریانی است، می‌توان یک کلبی مسلک کامل دانست. او از نوجوانی‌اش تصمیم گرفت لب از هم باز نکند و ساکت بماند. در عین حال هیچ عبایی ندارد از برخوردهای گاه تندی که با او می‌شود. او فقط حرکت می‌کند و مدام در حال خوردن است و همین امر از او یک پرسوناژ خاص ساخته که عمدتا اطرافیانش را به سرحد جنون می‌رساند... اکبریانی در این فرایند تلاش کرده سیر مقاومت زیستی یک انسان را روایت کند در مقابل وضعیت روزمره اجتماعی؛ مقاومتی که فراتر از معنای سیاسی یا اجتماعی است و بیش از هرچیز نشان دارد از روحیه لج‌باز و تک‌رو این پسر جوان که می‌خواهد در سکوتی مطلق صداهای دیگران را بشنود و خود را بسپرد به دست حوادثی که گاه بسیار در قبالش بی‌رحم‌اند. تولد یک یاغی...

 

قسمتی از متن کتاب

آها اینو یادم رفت بگم؛ چه چیزی هم داشت یادم می‌رفت! مهشید وقتی از اصغر خوشش اومد، یه کاری کرد که فقط از عاشق‌ها بر می‌آد. کار عجیب غریبی نبودها، ولی با اصغر... شاهکاره به خدا!

وقتی مهر اصغر به دل مهشید افتاد، فکر و ذکرش شد این شاهزاده نجات بخش! پدر عاشقی بسوزه؛ آدمو به کجاها که نمی‌بره. مهشید یک نامه بلندبالا برا اصغر نوشت و موقع نوشتن هم مثل دخترهای چهارده ساله کلی گریه کرد. از تنهایی‌هاش گفت، از اینکه تا به حال با هیچ پسری نبوده، از اینکه احساس می‌کنه تو دنیا کسی رو نداره... نوشت و گریه کرد، نوشت و گریه کرد. حالا فکر می‌کنی چطور نامه رو رسوند به اصغر؟ این‌قدر این دختر ساده است که نگو و نپرس. یه روز که اصغر نشسته بود رو همون سکوی مخصوصش، رفت جلو و خودشو رسوند به‌ش. یعنی تا اون روز دو سه بار خواسته بود بره ها ولی چون هم خجالت می‌کشید و هم می‌ترسید نرفته بود. می‌ترسید بچه‌هایی که می‌بینن براش حرف دربیارن. دفعه اول که می‌خواست نامه رو ببره بده به‌ش، رفت یه گوشه موند که همه برن کلاس تا سالن دانشکده خلوت بشه. حالا مگه خلوت می‌شد؟ وقتی هم که کسی نبود، تا می‌اومد بره اصلا انگار پاهاش فلج می‌شد و قلبش همچی می‌زد که صداش تا اون‌ور سالن می‌رسید. یکی دوبار هم تا نصفه‌های راه رفت و باز با خودش گفت:« نکنه بد باشه؟ نکنه برگرده یه چیزی به‌م بگه؟» و برگشت.

طفلک کلی هم گوشه اتاق تمرین کرد که اونم برا خودش نمایشی بود! یه صندلی می‌ذاشت گوشه اتاق، به جای سکویی که اصغر روش می‌نشست و خودش می‌رفت یه گوشه دیگه اتاق. بعد مثلا از سالن دانشکده می‌اومد طرف سکو و می‌گفت :«ببخشید این نامه را بگیرید و بخونید.»

بنده خدا حتی واسه شبیه‌سازی کامل، با حروف بزرگ نوشت « اصغر منشی‌زاده» و گذاشت روی صندلی که وقتی می‌ره طرفش فکر کنه واقعا اصغر منشی‌زاده است. اونقدر هم خجالتی و با حیا بود که نمی‌کرد به دوست‌هاش قضیه رو بگه و از اونا کمک بخواد. البته هم اتاقی‌هاش بو برده بودن ها.  یکی‌شون از اون هفت خط‌ها بود همه‌ش می‌گفت «عاشق شدی دختر، منشی‌زاده شدی» می‌دونی از کجا فهمیده بود؟ از بس که مهشید از اصغر می‌گفت.  گفتم که ساده بود دیگه. می‌رفت برمی‌گشت می‌گفت «این منشی‌زاده خیلی آدم پاکی به نظر می‌آد»، «این منشی‌زاده یه نابغه‌ست که باید یکی جمع و جورش کنه تا از این کارها نکنه»، «این منشی‌زاده خیلی خوش تیپه، فقط کسی نیست به‌ش برسه.» خب خر هم باشه می‌فهمه دیگه، چه برسه به دختری که خودش ختم روزگاره.

کاری نداریم. فکر کنم صد صد و ده بیست‌باری از گوشه اتاق راه افتاد و رفت طرف صندلیه و نامه رو داد، ولی مگه وقتی می‌رفت دانشکده و چشمش می‌افتاد به سکو می‌تونست بره طرفش و جمله‌ای رو که هزار بار تمرین کرده بود بگه؟ حیوونی چند تا کلاس هم نرفت و غیبت کرد تا بتونه این کار رو بکنه، ولی نمی‌تونست. هرچی هم دوست‌هاش می‌پرسیدن چرا کلاس نیومدی، می‌گفت حالم خوب نبود. لعنت بر این عشق که آدمو به چه کارهایی وا می‌داره، اونم کی؛ مهشید که تا حالا صدتا پسر خوب و درست و حسابی و پولدار عاشقش شدن و اونا رو پس زده!



نظرات کاربران

ارسال