کتاب «مثل خون در رگهای من» نامههای احمد شاملو به آیدا است که توسط نشر چشمه در سال 1393 منتشر شده است.
تاثیر آیدابرشعرهای شاملو بر کسی پوشیده نیست، با خواندن کتاب و نامهها میتوان به حالات روحی شاملو حتی برخی از کلمات کلیدی شعرها آشنایی پیدا کرد.
شاملو خود میگوید برای به حرف در آوردن و شنیدن کلمات عاشقانه نامهها را برای آیدا مینویسد، گهگاه جویای دلیل بیمهری آیدا در نامهها است.
شاملو بعد از دوبار شکست، با آیدا روبهرو و ناخواسته عاشق میشود؛ شاملویی که به قول معروف دهانش از عشق سوخته.
بیپولی و بدهی دمار از روزگار احمد درآورده، او میداند باید کاری کند، باز هم از عشق کمک روانی طلب میکند، فقط یک انگیزه لازم است و کدامین میتواند درخشانتر از عظیمتر از آیدا باشد!
در تمام نامهها بارها به آیدا قول خوشبختی و آسایش میدهدو متذکر میشود که دوست دارد همیشه لبهایش خندان و چشمانش مهربان و شاد باشد.
نامهها برای بازه زمانی سالهای 41 تا 54 و نشان دهنده عشق پاک و ساده شاملو است.
سخن ناشر
باید زمان زیادی می گذشت تا خانم آیدا میپذیرفت این نامهها را علاقهمندان احمد شاملو نیز بخوانند و شاید اگر نبود درخواستهای من و یاری موثر سولماز سپهری این نامهها هرگز رونمایی نمیشد.
اگر این نامهها بتوانند به جوانانمان بگویند که میتوان زندگی مشترکی را که با عشق آغاز شده-برخلاف نظر بعضی که معتقدند عشق با ازدواج رنگ میبازد-باعشق ادامه داد و با عشق به پایان برد، آنگونه که شاملوی عزیز و آیدای گرامی بودند،- وبانو آیدا همچنان هست- میتوان نتیجه گرفت انتشار آنها کار درستی بوده!
شاملو این دلبستگی را در راستای اندیشه های متعالی که در سر دارد میداند آنچنان که خود در یکی از این نامهها میگوید: «... تو طلوع کردی و عشق بازآمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بالزنان بازگشت، تنهایی خستگی بر خاک ریخت. من با توام، من با توام و آینههای خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار میشوند.»
حسن کیاییان
قسمتی از یک نامه
آیدا باقی عمرم! ظهر تا حالا، از لحظهیی که مژده آمدنت را به من دادی، میان ابرها پرواز میکنم. جمله پیش پا افتادهیی است این. لااقل خودم این جمله را از دهن بسیاری از آدمها شنیدهام، که گفتهاند «از وقتی فلان خبر را شنیدهام، انگار دارم میان ابرها پرواز میکنم.» اما به صداقت یا عدم صداقت گویندههای این جمله کاری ندارم؛ من از ظهر تا حالا، از شادی پایم روی زمین بند نبوده است. حتی یک بار، با خودم با صدای بلند گفتهام:
«-احمد! آیدایت میآید؟»
و به خودم جواب دادم.
«-احمد! مگر نشنیدی؟خودش گفت... آیدایت میآید.»
صدای تو هنگامی که این مژده را به من میدادی صدای دروازه سنگینی بود که پشت سرم بسته شد و رابطه مرا با دنیای تاریک و سرد گذشتهام قطع کرد.
صدای تو هنگامی که این مژده را به من میدادی، صدای باز شدن دروازههای رویای همه عمرم بود: رویای پر از رنگین کمان عشقی که من خودم را در آن «پیدا کنم»؛ زیرا من هنوز خودم نیستم، هنوز خودم نشدهام. آنچه تا به امروز شدهام، تنها و تنها طرحی کلی است از آنچه میتوانم باشم. از آنچه «باید بشوم». و این حرف را میدانم که تو به خودخواهی گویندهاش تعبیر نخواهی کرد: من در روح خودم به رسالتی از برای خودم اطمینان دارم، و تو در عمق روح خودت، به همان نسبت، به هدفی قائلی... به همین دلیل است که من بارها به تو گفتهام که زندگی ما چیزی به جز زندگی دیگران است. ما برای مذهب بزرگی کار میکنیم، ماورای مسیحیت و اسلام و بودیسم و بت پرستی.- و عشق ما به یکدیگر، نیرویی است که ما را برای رسیدن به این هدف زنده نگه میدارد... معذلک هرگز از یاد مبر که اگر تو نباشی، هیچ چیز برای من وجود نخواهد داشت: نه رسالت نه هدف نه زندگی! من اینها همه را تازه برای خاطر تو میخواهم: برای خاطر عشق تو سربلندیت. تو شمشیر سحرآمیزی هستی که من به اتکای تو قلعهها را میگشایم و جهان را فتح میکنم.