
کتاب «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» نوشته عطیه عطارزاده توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
به گزارش رویداد فرهنگی، اولین رمانِ عطیه عطارزاده یک کارِ تجربی است. «راهنمای مُردن یا گیاهانِ دارویی» هم داستانی خاص دارد و هم ساختاری قابل تامل. رمان روایتی است از یک دختر جوان که چشمانش نمیبینند و درخانهای همراه مادرش در کارِ خشککردن، ترکیب و آمادهسازی گیاهانِ دارویی برای فروش در بازار است. او در تاریکی چشمانش توانسته با استفاده از قوای دیگر به درکِ جذابِ اشیا و ابزاری برسد که با آنها کار میکند. همهچیز برایش در ساختار و وجوهِ گوناگون این گیاهان و البته رابطه با مادرش خلاصه شده، تا این که روزی برای یک مراسمِ خانوادگی از خانه پا بیرون میگذارد و باز که میگردد خیلی چیزها درونش عوض شده است... عطیه عطارزاده با استفاده از موقعیتِ خاصِ شخصیتش و فضای گوتیکی که برای او طراحی کرده، به لایههای پُرآشوبِ ذهنی نزدیک میشود که میل به خشونت و عشق در آن توأمان وجود دارد. این دوگانگی بزرگ و محوری رمان را به سمتی میبرد که برای کمتر مخاطبی پیشبینی شدنی است و میتوان گفت او را با امرِ غریبِ ذهنِ راوی و رابطهاش با امور بیرونی تنها میگذارد. راهنمای مُردن با گیاهان دارویی یک رمانِ متفاوت و قصهگوست. رمانی که در آن تنهایی یک مفهوم برآشوبنده است و رهایی از آن راههای عجیب و گاه خونینی دارد.
قسمتی از متن کتاب
چشمهایش بزرگاند. دماغش باریک است و برآمدگی ظریفی رویش دارد. آهسته راه میرود و صدای پایش به ندرت به گوش میرسد. تقریبا هرگز نمیدود، انگار هیچ عجلهای در کار جهان نیست. کلمات را هم به همین آرامی ادا میکند. جملات را بدون تاکید بر کلمه یا حرف خاصی میخواند، انگار خواندن آناکارنینا با دانشنامه علائی یا در جستوجوی زمان گمشده برایش فرقی ندارد. فقط خواندن حرف سین خاصش میکند، روی این حرف زبانش به شکلی نامحسوس میگیرد. جز زمانهایی که کتاب میخواند یا درس میدهد کمتر حرف میزند و فقط گاهگاهی که در زیرزمین تنهاست برای خودش به ترکی آواز میخواند. خلاصه مادر شبیه مهربانترین شبهی است که میتوانداز کنارت عبور کند و به یادت بیاورد که در جهان هیچ چیزی برای ترسیدن نیست.
مادر کتابی است با صفحات سوخته. به همین خاطر خیلی کم از گذشته حرف میزند. من فقط میتوانم با کنار هم چیدن تکههای پراکندهای از خاطراتش تصویر مخدوشی از گذشتهاش بسازم. حدس میزنم همیشه همینقدر لاغر بوده اما موی بلندتری داشت. ناخنهایش را از همان کودکی میجویده. عاشق این بود که شبها با چشمان بسته به صدای خانم کوچک گوش بدهد که تا آمدن پاپا به خانه کنار بچههایش دراز میکشید و برایشان از زندگی پدربزرگش، سردار نایب حسینخان، میگفت. پاپا که پدر مادر است همیشه قبل از حمام رفتن زنها آنها را به صف میکردو کف دستشان حنا میگذاشت. مادر عاشق بوی حناست. بوی حنا تلخ است و رگههایی از صدر دارد. از معدود دخترهایی است که در کاشان درس خواند و به دانشکده پرستاری رفت. سال دوم اما دانشگاه را رها کرد و به فعالیتهای سیاسی پرداخت. خواهری به اسم اعظم و برادری به اسم محمدرضا دارد که من تا روز مرگ پاپا از وجود هیچکدامشان خبر نداشتم. بالا رفتن از درخت قدیمیترین عادت مادر است. قلب مادر که توی دستم است دارم به همین فکر میکنم. به لحظهای که بالای درخت گیلاس خانهمان در خوی ایستاده و به پشت دیوار حیاط نگاه میکند. این کاری است که من هیچوقت تا به حال نکردهامش اما همیشه پشت پلکهای تاریکم تصویر ناواضحی از مادر بالای آن درخت داشتهام، تصویری از چند خط افقی کرم رنگ و یک خط عمودی سبز با حجمی سفید بالایش. مادر ناگهان پایین میپرد، دکمههای لباسش سرخ است. مادر میگوید از درخت بالا که بروی بخشی از آن میشوی. اما من تنها کاری که از دستم برمیآید این است که گاهی از پای درخت بایستم، یک لنگهپا، و خیال کنم درختم. مادر تا پیش از آمدن به تهران خیلی وقتها بالای درختها مینشست. و از آن بالا به زمین و آسمان پشت دیوارها نگاه میکرد. به گفته خودش بهترین اتفاقات زندگیاش همان بالاها افتاد، مثلا بالای همان درخت گیلاس میفهمد که حامله است. بدترین اتفاق زندگیاش هم همان بالاها افتاد، که البته هیچوقت دربارهشان حرف نمیزند.