
کتاب «من اسپارتاکوس هستم!» نوشته کرک داگلاس و ترجمه محمد اسماعیل فلزی توسط انتشارات ققنوس به چاپ رسید.
به گزارش رویداد فرهنگی، کرک داگلاس بازیگر مشهور هالیوود است که در دهه 50 و 60 میلادی بسیار خوش درخشید. بازی او در فیلم «اسپارتاکوس» او را به ردههای بالای بازیگری در سینمای آمریکا رساند. پس از اسپارتاکوس داگلاس تقریبا هیچ فیلم خوب و مهمی بازی نکرد و کارنامه هنریاش رو به افول گذاشت. وی در سال 1995 برای پنجاه سال حضور در سینما جایزه اسکار گرفت. همچنین در سالهای 1999 و 2001 به ترتیب جوایز یک عمر دستاورد موسسه فیلم آمریکا و مدال ملی هنر را دریافت کرد.
داگلاس در این کتاب چگونگی ساختن فیلم ساپارتاکوس را به نگارش درآورده است. وی در مقدمه این کتاب مینویسد:
دهه پنجاه زمانه هراس و برگمانی بود. کمونیستها در آن زمان دشمن تلقی میشدند. امروزه تروریستها را به همان چشم مینگرند. نامها عوض میشوند اما ترس همچنان پابرجاست. سیاستمداران به ترس دامن میزنند و رسانههای گروهی بر امواج آن سوار میشوند و از ترساندن ما سود میبرند.
نخستین رئیس جمهوری که به او رای دادم فرانکلین روزولت بود که گفت: «ما نباید از هیچ چیز نترسیم مگر از خود ترس.»
من فعال سیاسی نیستم. در سال 1959 که اسپارتاکوس را ساختم سعی داشتم بهترین فیلمی را که در توان دارم بسازم و هدفم صدور بیانیهای سیاسی نبود. گروهی از بهترین بازیگران را که تا آن زمان بر صحنه سینما ظاهر شده بودند و شاید مانندشان دیگر هرگز به وجود نیایند فراخواندم. کسانی مانند لارنس اولیویه، چارلز لوتن، پیتر اوستینوف، جین سیمونز و تونی کرتیس. کارگردانی جوان و پراستعداد را که میشناختم استخدام کردم. در آن هنگام او نزد رسانهها چندان شهرتی نداشت. نامش استانلی کوبریک بود.
بخشی از متن کتاب
باور کنید یا نه، اما من در سال 1950 به راستی به ستاره سینما تبدیل شده بودم. از نقش یک مشت زن گرفته تا نقش کارآگاه و ترامپت زن را باری کرده بودم. «قهرمان » که هشتمین فیلم من بود در سال 1949 پخش شد. با این فیلم من برای دومین بار نامزد دریافت جایزه اسکار برای بهترین بازیگر شدم. (اولین جایزه را سال قبل از ان برای بازی در فیلم نامهای به سه همسر گرفته بودم) حتی بازلی کروتر، منتقد سختگیر تایمز، مطالب مثبتی دربارهام نوشتهلدو: «کرک داگلاس کارش را خیلی خوب و جسورانه انجام میدهد... »
و اما پول! خدایا، آن قدر پول درمیآوردم که هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم. من و 6 خواهرم در دوره رکود اقتصادی رشد و پرورش یافته بودیم. خانواده ما هر روز ناگزی بود برای کسب نان بخور و نمیری بجنگد. مادرم هر روز با پدرم دعوا میکرد.
منزل ما در آمستردام بود، شهر کوچکی واقع در شمال آلبانی از ایالت نیویورک. در زمان کودکیام، آنجا عمدتا به دلیل فرشبافی معروف بود. اگر کسی نمیتوانست در یکی از دو کارخانه آنجا –بیگلو- سنفورد و موهوک میلز – کاری پیدا کند کلاهش پس معرکه بود. پدرم ضایعات فروش بود، صبح تا شب در خیابانهای آمستردام پرسه میزد و آهنقراضه و خردهریز برای فروش جمع میکرد. اما پولی را که به دست میآورد به جای آنکه خرج خانواده کند صرف عیش و نوشش میکرد.
حالا من به جایی رسیده بودم که با بازی در یک فیلم بیش از آنچه پدرم در همه عمر درآورده بود، میگرفتم.
درآمد دالتون ترامبو در کنتاکی فقط حقوقی بود که در زندان به او میدادند.
حال آنکه چند سال پیشتر او گرانترین فیلمنامهنویس هالیوود بود و به ازای هر فیلم 75 هزاردلار میگرفت. اگرچه مدتها بود با هاوارد هاکس یا ویکتور فلیمینگ همکاری نداشت اما کسانی که دوستش داشتند هنوز میتوانستند از خواندن کلام فصیحش بهرهمند شوند.
وی در طی ماههایی که به تنهایی در آن سلول کوچک سپری کرد مطالب تند و گزندهای درباره حبس خود نوشت. مثل همیشه آدمی رک و ساده بود. این یکی از نامههایی است که او برای همسرش کلیو فرستاد:
دو روز دیگر سیزدهمین سالگرد ازدواج ماست و من در حالی که اینجا روی تخت دراز کشیدهام دارم به آن فکر میکنم... هر لحظه بیشتر به این نتیجه میرسم که وقتی از اینجا درآمدم بایست راه نویسندگی را در پیش بگیرم. فکر میکنم بهتر باشد به نوشتن رمان روی بیاورم و هر از گاهی گریزی به تئاتر بزنم. شاید لازم باشد سالها بگذرد تا بتوانم ضربهای را که فهرست سیاه به من وارد ساخته جبران کنم.
در کمال تاسف حق با او بود.