
کتاب «هرس» نوشته نسیم مرعشی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسید.
به گزارش رویداد فرهنگی، دومین رمان نسیم مرعشی تجربهای است متفاوت از رمان نخستش. اگر «پاییز فصل آخر سال است» روایت بلاتکلیفی و تردیدهای یک نسل آرمانخواه بود و سرگشتگیشان، «هَرَس» رازهایی را روایت میکند که سرنوشت پسران و مادرانی را رقم زد که در لایههای تاریخی غلیظ گم شدند... «هَرَس» روایتی است برآمده از دل تاریخ جنگ طولانی ایران و عراق. داستان مردی که سالها بعدِ پایانِ جنگ پی همسر گمشدهاش میگردد و او را در مکانی عجیب پیدا میکند. زنی که در گذشتهاش پی آن بوده تا پسر بزاید و برای این کار دست به رفتاری عجیب میزند که شاید نفرین او میشود... مرعشی با استفاده از فضاهای متعدد روایی سرنوشت این خانواده را در دوره زمانی طولانیای روایت میکند. قصه آدمهایی که برای گذر از خاطراتی دور یا نزدیک ناچار شدهاند به بازخوانی آنها. به همین خاطر «هرس» رمانی است قصهگو با چندین روایت فرعی مهم که مخاطبش را در عین تماشای شهر به دل طبیعت مرموز خوزستان هم میبرد. رمانی برای روایت وجدانهای ناآرام...
بخشی از متن کتاب
لحظهها شروع کردند به لغزیدن روی هم. روی تخت جابه جایش کردند تا از اتاق عمل ببرندش بیرون. نوال لرزید. حس کرد دنیا دارد از کنارش رد میشود و برخورد نمیکند به او. دستش نمیرسید لحظه ها را بگیرد. حس کرد از چیزی جدایش میکنند. چیزی که برای همیشه دارد از دستش میرود و کاری از او برنمیآید. مثل لحظههای بعد از مردن شرهان بود که از او جدا شدند و روی هم لغزیدند. نوال پسرش را گذاشت خرمشهر و دیگر هیچوقت نتوانست پیدایش کند. آن روزها همین قدر منگ بود. لحظه ها از او فرار میکردند بدون اینکه بتواند حسشان کند. همان موقع هم میدانست روزی به یادآوری آخرین لحظههای خرمشهر محتاج خواهد شد. به تمامشان. سعی کرد یادش بماند اما نمیتوانست چیزی را به خاطر بسپرد. لحظهها از کنارش رد میشدند، با فاصله روی هم میلغزیدند. لحظهای رسول تنها رفته بود جنت آباد و نوال سرلخت از خانه همسایه فرار کرده بود، لغزید به لحظهای که جلو در خانه خودش بود و آجرهای لب پر و گلوله خورده دیوار حیاط را نگاه میکرد. نوال پا میکشید به زمین و بین دقیقههای فرار پیش میرفت. لحظهای دست گرفت به دیوار و دستش را که برداشت. یک لکه خون روی آن دید که خشک شده بود. اما نه آنقدر که سیاه باشد. هنوز سرخ مانده بود. سرخ تیره، درست رنگ ماه گرفتگی صورت پرستار. نوال شکل لکه را به خاطر سپرد. شکل مین بود. دایرهای با چند شاخک دراز.
لحظه دیگر نوال توی خانه بود و خانهاش را که مردن شرهان به هم ریخته بود، مرتب میکرد. رسول گفته بود همین امروز میروند اهواز. نوال توی آن لحظهها نبود.انگار داشت از جایی خودش را تماشا میکرد. از دور خودش را دید که دارد لیوانهایی را که دارد لیوان هایی را که مانده میشوید خشک می کند و میگذارد توی کابینت که رویشان خاک ننشیند. خودش را دید که دارد ته قابلمه خرماگرم سوخته را با قاشق و سیم میتراشد و فاسدشدنی ها را از یخچال درمیآورد. شیری که شرهان باید میخورد و میوه و پنیر. شرهان نبود که شیر بخواهد. نوال همه را دور ریخت.
لحظهها میلغزیدند روی هم و نوال گاز را پاک میکرد که چربی رویش نماسد تا برگردند. یادش نماند از کجا این همه ملافه برداشت و روی مبلهایش کشید. روی راه آب را با پلاستیک پوشاند که سوسک نیاید. پنجره توالت را بست. قندان را از ترس مورچهها گذاشت توی یخچال. پریز کولرها را از برق کشید.
لحظه بعد رسول توی خانه بود و داشت التماسش میکرد که زودتر بروند، میگفت خانه خطرناک است. نوال دید که رسول عرق کرده. دید چشمها و دماغش سرخ سرخ است و گوشت صورتش آب شده و روی شانههایش انگار صد کیلو وزنه گذاشتهاند. هیچ وقت ندیده بود این قدر این همه موی سفید روی شقیقه هایش ندیده بود. هیچوقت ندیده بود این قدر پیر و لاغر و سیاه و چروکیده باشد. رسول دور بود از او. نمیشناختش.
- معرفی کتاب /
- هرش /
- نشر چشمه /
- نسیم مرعشی /