کتاب «هیچ چیز یادم نمیآید» نوشته نورا افرون ترجمه سهیلا ایمانی، توسط انتشارات ققنوس به چاپ رسیده است.
به گزارش رویداد فرهنگی، زنی را تصور کنید که در روزنامهها مینویسد و در خانه کیک درست میکند؛ فیلم میسازد و بچهداری میکند؛ گزارش تهیه میکند و هم زمان نگران زندگی خانوادگیاش است... همین زن ممکن است یک روز درباره جدا شدن دو بازیگر از هم مطلب انتقادی بنویسد و هفته بعد خودش از همسرش جدا شود؛ همین زن ممکن است سه بار نامزد جایزه بهترین فیلمنامه اسکار شود اما دغدغهاش خوردن یا نخوردن زرده تخم مرغ در املت باشد...
نورا افرون، رماننویس، روزنامهنگار، فیلمساز و تهیهکننده، زنی آمریکایی که به هر آنچه دلش خواسته در زندگی هفتاد و یک سالهاش سرک کشیده، در این کتاب بیپرده وقایع زندگیاش را با خوانندگان به اشتراک میگذارد و با زبانی جذاب و روایتی دلنشین از شکستها و پیروزیهایش مینویسد. گاه مجبور است حتی یادداشتهای کوتاهش را هم برای ما بنویسد و فکرش را بیشتر متمرکز کند چون آلزایمر قرار است نگذارد «چیزی یادش بیاید»...
قسمتی از متن کتاب
انتظار نداشتم هیچ کدام از والدینم برای جشن فارغالتحصیلی حضور داشته باشند، اما چندروز قبل از جشن، مادرم زنگ زد و گفت تصمیم گرفته بیاید. او با زیبایی تمام و مطابق مد روز آمد. با کت و دامن و کفش پاشنه هفت سانتی و گوشوارههای کلیپسی که با سنجاق سینهاش جور بود. مادرم دو شب در خوابگاه ماند و در اتاقی که کنار اتاقم بود خوابید. توی تختخوابم دراز میکشیدم و از دیوار نازکی که مثل کاغذ بود زمزمههای نامفهومش را که از سر مستی بود، میشنیدم. از اینکه ناگهان از اتاقش بیرون بیاید و در راهروهای خوابگاه تاورکورت، تلوتلو خوران درها را به هم بکوبد و جیغ بکشد، وحشت داشتم. میترسیدم همکلاسیها و و دوستانم از واقعیت ماجرا باخبر شوند و من جلوشان شرمنده شوم.
اما واقعیت چه بود؟
من در روایت اصلی داستان زندگیام کمی دستکاری کرده بودم؛ من مومن واقعی بودم و بودم و مادرم الهه.
اما مادرم دائمالخمر بود.
والدین دائمالخمر گیج کننده اند. آنها پدرومادرتان هستند، پس دوستشان دارید؛ از طرفی دیگر همیشه مست و پاتیل هستند، پس از آنها متنفرید. دوستشان دارید و همزمان ازشان متنفرید. بعضی اوقات هنوز همان کسانی هستند که از بچگی میپرستیدید؛ اما بعضی اوقات جز هیولا چیز دیگری نمیتوان تصورشان کرد. پس از مدتی هم تمام وقت هیولا میشوند. در گذشته آدمهایی بودند که شما را به شدت کنترل میکردند –یعنی چهل سال طول میکشد تا پالتوی قرمز بخرید (و موقعی که میخرید یک بار بیشتر نمیپوشید)- اما الان به آدمهایی تبدیل شده اند که سلطهای بر شما ندارند.
مدتها قبل از مرگ مادرم، آرزوی مرگش را داشتم. بالاخره مرد؛ آنطوری که فکر میکردم نبود؛ مرگ مادرم از آن اتفاقاتی نبود که دست تقدیر در آن دخالتی داشته باشد. چرا آنگونه فکر میکردم؟ مشکلم چه بود؟ چه جور آدمی آرزوی مرگ مادرش را میکند؟ نه، آنطوری که فکر میکردم نبود. مادرم کابوسی تمام عیار شده بود. در پنجاه وهفت سالگی به علت افراط در نوشیدن جان خود را از دست داد.