
کتاب «هزارپا» نوشته جابر حسینزاده نودهی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
به گزارش رویداد فرهنگی، تازهترین رمان جابر حسینزاده نودهی روایتی است از ذهن هایی که در پریشانی روزگارشان دچار بهت شده اند. حسین زاده که قبل این رمان کتاب پاندای محبوب بامبو به دست با چشم هایی دور سیاه، در اندیشه انقراض را منتشر کرده است، در هزارپا نیز سراغ روزگار پسر جوانی رفته که اتفاقهای پیرامونش متعجبش کرده؛ پسر که عشقی به نسبت دیوانه دارد و مادری که وسواس های ذهنی و روحیاش به طنز نزدیک شده است. این میان روان کاوی را میبینیم که از همه شخصیتها مجنونتر است و این ترکیب باعث هجوی شده بر روایتهای مستقر و عرفی درباره روان شناسی. رمان با محوریت قتلی ساخته شده که در عین بلاهت بار بودن، غافلگیر کننده و شوکآور نیز هست. نویسنده تلاش کرده با طنز سیاه خود موقعیتها، زبان و ماجراها را در وضعیتی قرار دهد که انگار از آنها گریزی نیست. هزارپا مملو از شوخیها و غافلگیریهایی داستانی است که با خونسردی هرچه تمام تر سقوط رویاها و باورهای خوشآب و رنگ را روایت میکند. یک رمان گیرا و پرنفس...
قسمتی از متن کتاب
آن شب سارا خانه خودشان نرفت. با دستهای چرب پمادزده افتاد روی کاناپه و با ریمل شره کرده روی گونهها خوابش برد. اردلان نشسته بود کنارش روی زمین و هنوز دستهای خواهرش را فوت میکرد. بچه خوابیده بود و خانه غرق در سکوت. به دم و بازدم آرام سارا گوش داد. توی سوراخهای بینیاش چند لخته خون مانده بود و برق میزد. بلند شد و سیگار روشن کرد. همراه سارا گریه کرده بود. میتوانست باز هم گریه کند. باید شعر میگفت، از آن تکههای درخشان میزایید خطاب به دخترجان. توی خانه قدم زد. دست ها پشت کمر، با سیگاری که دود میکرد و خاکسترش جابه جا میریخت روی فرش. خواهرش را مثل سگ زده بودند و از ماشین پرت کرده بودند بیرون. باید برایش شعری میگفت. توی شعر باید دختر مشت میزد به مردانگی آن بیشرف بی همهچیز؛ لگد میزد. بدون دستگاه ضبط بدون دستگاه ضبط، قدم زنان اتود زد:
«عصیان دستانت، رقصنده اصطکاک آسفالت...دخترجان، از دمم چه میخواهی؟ زخمهایت...»
سارا نالهای کرد و توی خواب چرخید. پدرام. دختر زیر لب هنوز میگفت پدرام.
«زخمهایت مرهم اند بر ده هزارسالگی آدم...آه...دم...از دمم چه میخواهی؟ مشت بزن حوا، مشت بزن مشتامشت...»
پدرام. یک هیولای دیگر. هیولایی با ضربان بالا که زنها را کتک میزند. اردلان باید به جنگ ضد قهرمان میرفت. رفت توی آشپزخانه و سیگار را توی سینک خاموش کرد. از توی کمد یک نصفه قرص آبی رنگ برداشت. در کمد را نبسته جعبه ریش تراش را دوباره بیرون کشید و دوتا نیمه دیگر انداخت کف دستش و هر سه را یک جا با نصف لیوان آب داد پایین. لباس پوشید و در را آهسته پشت سرش بست، شیب خیابان اصلی را میرفت رو به پایین. بوی شب تهران را به مشام کشید و با نوک انگشت، جیب کوچک شلوار را لمس کرد. نصفه چهارم را بین لبها نگه داشت و بزاقش را جمع کرد. از چند دقیقه دیگر دویست میلی گرم توی خونش داشت. کسی توی پیادهرو نبود. نگاه کرد به چراغهای کم نور خیابان. انسانیت مرده بود. انسانیت چند ساعت پیش روی آسفالتها جان داده بود. به میدان رسید و باز پایینتر رفت. قلب کد را گرفته بود و داشت پمپاژ را زیاد میکرد. سیگار میچسبید. توی شهری با آدمهای شب مرده، سیگار میچسبید، یا لگدی به سطل زباله پلاستیکی شهرداری. وقت هیولاها بود.