
کتاب «خورشید توی بشقاب اژدها» نوشته سودابه فرضیپور توسط انتشارات آفرینگان راهی بازار نشر شد.
به گزارش رویداد فرهنگی، کتاب با اتفاقاتی از کلاس درسی شروع میشود که در آن چند دانش آموز شیطان که هیچ توجهی به درس ندارند. تنبلهایی که سر امتحان موقع تقلب دستشان رو و توسط شاگرد زرنگ کلاس راهی دفتر مدرسه میشوند.
شاگرد زرنگ گزارش تقلب را به آقای ناظم میدهد که تکه کلام «مینم» دارد. در همین حضور کوتاه شاگردان تنبل در دفتر مدرسه اتفاقهای جالبی میافتد. چند صفحه جلوتر، دیگر اثری از مدرسه و شاگردان تنبل نیست. نویسنده ما را به هزاران سال قبل میبرد و وارد معبد دلفی میشویم.
همان هیجانی که در کلاس درس وجود داشت در این قسمت هم توسط یک جوجه کاهن ادامه پیدا میکند. کاهنی که بهخاطر اشتباهات زیادش به آشپزخانه تبعید میشود.
بخشی از متن کتاب :
فرهاد گفت: ای بر پدرت آدراستوس
آدراستوس، جادوگر دیوانه، باز خرابکاری کرده بود.
توی قبیله آدمخوارها فرهاد و آرین و سروش را بسته بودند به درخت و چند تا آدم عجیب غریب با لباسهای عجیب غریبتر داشتند به طرز عجیب غریبتری دور آتش میرقصیدند.
بچهها شام امشبشان بودند.
لباس آدمخوارها برگهای پهن درختها بود که بسته بودند به کمر و سینهشان، روی صورتشان هم نقاشی کشیده بودند و چشمهایشان طوری برق میزد که انگار داشتند آرین را یک مرغ چاق بریان شده میدیدند.
بچهها به دور و بر نگاه کردند. مردم قبیله خانههایشان را روی درختها ساخته بودند. خانههایی چوبی که به جای سقف برگ داشت. به جای پنجره برگ داشت و به جای در هم برگ داشت.
آرین گفت: همه چی شون با برگ ساخته شده .
فرهاد گفت: حتما توی خونههاشون هم تخت برگی دارن. توی بشقاب برگی غذا میخورن.
آرین گفت: لابد تلویزیونشون هم هی برگ نشون میده.
سروش که دستهاش را خیلی سفت بسته بودند و دردش آمده بود گفت : بچهها ول کنین این چرت و پرتارو، تا چند دقیقه دیگه یه لقمه چربمون میکنن، بعد آه کشید: بیچاره آدراستوس گفتا، گوش نکردیم.
آرین با ترس و لرز گفت: من نمیخوام شام اینا باشم . من خودم هنوز ناهار نخوردم.
فرهاد نگاهی به دور و بر کرد و گفت : نمیشه از اینجا در رفت.
آدمخوارها صداهای عجیبی از خودشان در میآوردند، شبیه وقتی که بچههای کلاس ورقههای امتحانی رو میگرفتند و میدیدند که سوالها خیلی سخت است: وااااااای ..... هووووووم ....... اووووووه ...... وه ..... آآآآآآخ!