کتاب «نمایشنامههای رادیویی» نوشته خسرو حکیم رابط توسط انتشارات روزبهان در سال 1395 به چاپ رسید.
به گزارش رویداد فرهنگی، در دورهای که دانشگاه برای تغییر به مشی اسلامی در مدت دوساله از 1361 تا 62 دچار وقفه شد، نویسنده وقت آزاد پیدا و در این زمان با رادیو همکاری کرد. به قول حکیم رابط در زمان فراغت تعداد زیادی نمایشنامه رادیویی نوشته که تعدادی از این نوشتهها را که باقی مانده است به صورت کتاب منتشر کرد.
در این کتاب نمونههایی از نمایشنامههای رادیویی به صورت قابل اجرا، نقل شده است. این کتاب تلاشی است که جاذبههای نمایشنامههای رادیویی را به صورت مکتوب نشان داده است و سعی نموده خواننده را با این گونه نوشتهها که بسیار جذاب هم هستند، آشنا کند. نمونهها دستچین شده و مانند داستانهای کوتاه دارای قسمتهای لازم برای معرفی کوتاه قهرمانان و ایجاد کرده است. در ادامه وقتی خواننده با داستان پیش میرود، دچار کشش برای حل مشکل و ادامه خواندن داستان میشود.
روش نویسنده داستان را شیرین، مخاطب را نگران مینماید و نیاز به خواندن ادامه داستان را به او منتقل میکند. اکثر نمایشنامهها علاوه بر جذاب بودن، برای آشنایی با این سبک نوشتن تلاش و انسان را به نوشتن افکار به صورت ساده و معمولی ترغیب میکند، از این نظر بسیار سازنده و قابل ارزشگذاری است.
قسمتی از متن کتاب
آهو: بسیار خب بابا...قبول. باید اول نظرتو میپرسیدم. بعد میگفتم«آره». حالا بگذار بگم چه کاریه اونوقت ببین حرفی داری یا نه. دیر میشه. باید جواب بدیم.
احمد: خب. حالا بگو چه کاری هست؟
آهو بایگانی... کار در بایگانی!
احمد: بایگانی کجا؟
آهو: روزنامه... همون روزنامهای که فریبا هم توش کار میکنه. یه کار تمام وقت برای هردومون... ظاهرا حقوقش هم نباید بد باشه... از همین فردا میتونیم مشغول شیم.
احمد: پسفردا چی میشه؟ پسین فردا... وروزهای بعد؟
آهو: خب کار میکنیم دیگه!
احمد: من موافق نیستم.
آهو: موافق نیسیت؟! تو گفتی حتی حاضری شیشه ماشینها رو پاک کنی!
احمد: گفتم «اگر مجبور باشم».
آهو: یعنی حالا مجبور نیستی؟
احمد: هنوز نه!
آهو: ولی من مجبورم.
احمد: تو هم مجبور نیستی.
آهو: غذای دیگرون برای من مثل زهر میمونه. نمیتونم هر روز بنشینم سرسفره یکی دیگه...من میخواهم با دست خودم نون خودم را دربیاورم.
احمد:تا یک هفته پیش آره...حتی خود من برای تو غریبه بودم ولی... حالا تو همسر منی، پدر من پدرتوئه.. اون سفره، سفره خودتوئه.
آهو: پیرمرد هنوز تو این سن و سال میره بیابون... بیخوابی میکشه...تو سرما و گرما جون میکنه، بار میبره... نون میاره تو این سفره و گرما میاره تو این خونه...تو... شاید بتونی...ولی من به خودم حق نمیدم که حتی یک لقمه از اون غذا بخورم...مگر اینکه سهم خودم رو از کار خودم بچینم توی اون سفره... این یک هفته رو هم به خاطر زندگیمون تحمل کردم...گیرم که پدر تو برای من غریبه نباشد...من حتی اگر پدر خودمم بود، همین حرف رو میزدم. به همین دلیل من مجبورم که اون کار را قبول کنم.
احمد: ممنونم آهو...آهو خانم! خوشحالم کردی...پشت این حرفت خیلی شرافت خوابیده...برای رضا خاطر تو، حاضرم هرکاری بکنم... همین الان تلفن کن، بگو با هر شرایطی حاضریم...کار رو قبول میکنیم-اگر بهمون بدن البته- فقط امیدوارم من رو آدم مفتخوری حساب نکرده باشی... میدونی که تازه بیکار شدم، ولی مطمئن باش که دین خودم رو در حق خانوادهام... در حق پدرم تا حدی ادا کردهام... فقط چون پدرم را میشناسم...چون خونوادهام را میشناسم، گفتم عجله نکنیم، چون هنوز مجبور نیستیم. فکر کردم بگردیم یه کاری پیدا کنیم که فردا داشته باشه. دلم نمیخواد تو این سن و سال، مثل موش زیرزمین زندگی کنیم...ترجیح میدم زیر آفتاب و توی مردم نفس بکشیم. نه میونن یه مشت پرونده...نه فقط کار، بلکه میخوایم زندگی کینم...کاری که زندگی هم باشه.
آهو:وقت نیست...
احمد: حتما هست...پیدا کردن کار، خودش یه کاره...پاشو...تلفن کن...فریبا منتظره...بگو..بگو کار را قبول میکنیم.
آهو: باشه...تلفن میکنم.
احمد: بلند شو دیگه.
آهو میرود طرف تلفن
با بیمیلی و بدون اشتیاق شماره میگیرد.
سکوت.