فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «سه نقطه در رویا»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/06/25 ساعت 11:36

کتاب «سه نقطه در رویا» نوشته سهیلا مهاجرایروانی توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان به چاپ رسیده است.

به گزارش رویداد فرهنگی، این داستان من است. داستان آمدنم به این دنیا و تکرارشدن جزیی از یک کل. کلیتی بنام زندگی که شناخت آن با شناخت از خودم شروع شد.

جریانی که درک آن منوط شد به اندازه‌ حجم کلافی سفید و پیچ ‌در پیچ بنام مغز که در رأس  نشسته و لبریز شدن از احساساتی که در سرازیری از رأس با طپش ماهیچه‌ای پررگ و پی بنام قلب در گوشه‌ سمت چپ اندامم جا خوش کرده است.

داستانم داستان ضعف‌ها و قوت‌ها، امیال و آرزوها، تلخی‌ها و شیرینی‌هاست. اضدادی که برایم به مانند همان کلاف سفید است و تنها فرامین صحیح همان در رأس نشسته ما را از پیچ در پیچ شدن رهانیده‌، گره‌خوردگی‌ها را باز کرده و آنگاه خانواده و جامعه را شکل می‌دهیم.

چند سال پیش هنگامی که با یکی از دوستان بسیار نزدیکم از رویایی کودکانه و در نظر برخی هم شاید احمقانه می‌گفتم، صحبت و خنده در حواشی آن ساعت‌ها فکر ما را مشغول کرد. پروراندن این رویای عجیب در قالب یک داستان با تشویق دوستم عملی شد.

 

قسمتی از متن کتاب

سرپرستار بخش همان طور که از پشت میزش نگاهم می کرد، گفت:«اجازه بدید سوال کنم

گفتم:«آخه این چه وضعیه که من برای دیدن نوزادم باید اجازه بگیرم. نوزادای دیگه پهلوی مادراشون هستن.»

پرستار در حالی که با تامل مسئله را سبک سنگین می‌کرد مدتی به همان حال باقی ماند. آن گاه از جایش بلند شد  و از من خواست تا همراهش بروم. در حالیکه با سکوت از پله ها  بالا می رفتیم گفت: « قراره فردا چند متخصص خارجی هم برای بررسی و تحقیق درباره نوزاد شما به این‌جا بیان.»

 من که جدا سر در نمی‌آوردم منگ شده بودم. پرسیدم: «خارجی یعنی چی، تحقیق برای چی؟» اما او دیگر جوابی نداد.

همان‌طور که کنار پرستار راه می‌رفتم، به یاد صدف نقره‌ایم با زوزه غریبش افتادم. به یاد آن رویای عجیب و بچه‌ام در خواب، که چقدر با آن چشمان بزرگ شیری رنگ، ترسناک شده بود. با افکارم که به هزار راه می رفت، از همیشه پریشان‌تر بودم که خود را پشت اتاقی، با در بسته دیدم. سرپرستار آرام چند ضربه زد و لحظاتی بعد مردی با روپوش سفید، در را باز کرد و قبل از هر حرفی، سرپرستار به تنهایی داخل شد. در این لحظات و پشت این در بسته؛ که نمی‌دانستم با چه چیز روبرو خواهم شد؛ با خود در ستیز بودم. آیا واقعا می‌خواستم پس از یک انتظار طولانی از واقعیت بگریزم و یا با باز شدن در، با حقیقت روبرو شوم. در این کشمکش فکری بودم که در باز شد و از من خواستند که داخل شوم.

لحظاتی چشمانم را بستم تا شاید جنبه‌های منفی را دور کنم، اما از صدای آهسته آن دو تمرکزم به هم ریخت. سپس مرد سفید پوش که پزشک بود، دستش را آرام رو شانه‌ام گذاشت. مرا به گوشه‌ای که جلو دید نبود راهنمایی کرد و من خود را روبروی یک محفظه دیدم. نوزادم در آن قرار داشت و با دست راستش نیمی از صورتش را پوشانده بود،  من تنها به آن چه ممکن بود روی سرش باشد می‌اندیشیدم. به او نزدیک شدم چشمان بسته اش با خط کشیده روبه بالا، نشان از درشتی آن‌ها می‌داد. آن‌گاه به یاد چشمان بزرگ شیری رنگ افتادم که در خواب می‌دیدم.



نظرات کاربران

ارسال
علی 1396/09/18 00:08
کتابهای بسیار خوبی هستن
پاسخ دادن