
کتاب«قصهها و افسانههای ملل» ترجمه صدیقه ابراهیمی، فاطمه شاهحسینی، محمدرضا شمس، زهره گرامی، مهرداد مهدویان، حسین فتاحی، فرهاد حسن زاده، فریبا جعفرزاده، توسط موسسه نشر و تحقیقات ذکر(کتابهای قاصدک) منتشر شده است.
به گزارش خبرنگار رویداد فرهنگی، قصه ها و افسانه های مردم دنیا آینه تمام نمای اندیشه و بخش پر ارزش فرهنگ عمومی هر قوم و ملتی است و جایگاه در ادبیات آن ملت ها دارد.
مطالعه قصهها و افسانههای مردم و اقوام مختلف دنیا، ما را در شناخت آداب و رسوم و اعتقادات آنان یاری مینماید.
همه مردم، بالاخص کودکان و نوجوانان قصهها و افسانهها را دوست دارند.
این کتاب مجموعه 100 قصه و داستان از افسانه های نقاط مختلف جهان؛ از اقوام کشورهای همسایه ایران و اسیای مرکزی و جنوب شرق آسیا تا مردم اروپا است که مجموعه بسیار زیبا، متنوع و آموزندهای را تشکیل داده است.
امیدواریم مطالعه این مجموعه در کشف میراث فرهنگی منحصر به فرد مردم فرانسه، ایتالیا، ژاپن، ترکیه، پاکستان، مغولستان و مالزی خوانندگان عزیز را یاری نماید.
قسمتی از متن کتاب
روزی روزگاری، در یکی از شهرهای کوچک ژاپن، یک راننده تاکسی به نام کازاهیکو با همسرش زندگی میکرد. مدت 10 سال از ازدواج آنها میگذشت. همسر او زنی ساده و فروتن بود که همه زندگیاش را فقط به انجام دادن کارهای خانه و رسیدگی به کارهای شوهرش میگذراند. اوآنقدر سرگرم کارهای روزانه میشد که به وضع ظاهر و لباس خود توجهی نمیکرد. کازاهیکو خانمهای ثروتمندی را که هرروز با تاکسی خود به مقصد میرساند، با همسر خود مقایسه میکرد. او متوجه نبود همسرش زنی است که به خانه و زندگی رسیدگی میکند و او را خیلی دوست دارد؛ در حالی که آن زنان ثروتمند به امور زندگی واقعی اهمیت نمیدهند. او فکر می کرد دیگر حوصله زنش را ندارد و برای همین وقت خود را خیلی کم با او میگذراند.
بالاخره یک روز دیگر طاقت نیاورد و به زنش گفت:«به نظر من، تو مثل یک خدمتکار معمولی خانه هستی. وضع لباس و ظاهرت من را آزار میدهد. بهتر است از خانه من بروی.»
زن از شنیدن این حرف حیرت کرد و ناراحت شد؛ اما پذیرفت و گفت: «اگر تو اینطوری میخواهی باشد. من به خانه پدر و مادرم برمیگردم.»
سر فرصت لباس پوشید، خود را آراست و آماده رفتن شد. کازاهیکو وقتی همسرش را در آن لباس کیمونوی زیبا با آن چهره آراسته دید، به نادانی و اشتباه خود پی برد.
احساس کرد که دلش میخواهد بگوید، «همسر عزیزم! خانه را ترک نکن.» اما دیگر خیلی دیر شده بود. وقتی زن در را باز کرد که برود، کازاهیکو به او گفت: «من تو را به خانه پدرت میرسانم.»
زن تعارف او را پذیرفت و سوار تاکسی او شد. خانه پدر آن زن بسیار دور و آن سوی شهر بود. آنها وقتی به مقصد رسیدند، زن تعظیم کرد و گفت: «سپاسگزارم که من را رساندی.»
اما پیش از آن که پایش را از تاکسی بیرون بگذارد، مرد گفت:«کرایه ات را بده.»
زن گفت:«تو از من کرایه میخواهی؟ یعنی به زن خودت هم رحم نمیکنی.»
همسر زیرک که میدانست زنش حتی پول نصف کرایه را هم ندارد، گفت: «مثل اینکه فراموش کردهای که تو به خانه پدر برگشته ای تا از من جدا شوی و دیگر زنم نباشی. اگر هنوز همسرم هستی، پس به خانه برگردیم؛ اما اگر میخواهی از من جداشوی و به خانه پدرت برگردی، پس باید کرایهات را بدهی.»
زن نمیدانست باید چه کند. مرد که چنین دید، دور زد و همسرش را به خانه برگرداند. او از آن پس؛ با خود عهد بست که هرگز اجازه ندهد افکار گمراه کننده به ذهن و مغزش راه یابند.