
«کتاب با ما تمام میشود» نوشته کالین هوور، ترجمه مریم رفیعی، توسط نشر ایرانبان به چاپ رسید.
به گزارش رویداد فرهنگی، کالین هوور، متولد 11 دسامبر سال 1979 در تگزاس نویسنده پرفروش نیویورک تایمز است. او قبل از شروع حرفه نویسندگی در حوزه خدمات اجتماعی تدریس و کار میکرد. هوور اولین رمان خود را در سال 2011 نوشت و هفت رمان و یک رمان کوتاه را در کارنامه خود دارد و همگی آثارش جزو بهترین فروشهای نیویورک تایمز شدهاند. رمانهای هوور در زمینه ادبیات نوجوانان و بزرگسالان است.
با ما تمام میشود در سال 2016 منتشر شد و به گفته هوور «سختترین رمانی است که تا به حال نوشتهام.«
درباره کتاب
این یک داستان عاشقانه است، ولی یک داستان عاشقانه ساده که در آن دختر با پسری آشنا میشود، عاشق میشوند، ازدواج میکنند و سالها با خوبی و خوشی با هم زندگی میکنند نیست. پیچیدهتر است، واقعیتر است و تمام باورهایتان را به چالش میکشد.
به زندگی لیلی بلوم خوش آمدهاید...
قسمتی از متن کتاب
در حالی که همچنان میخندم بالای سر رایل خم میشوم تا نگاهی به دستش بیندازم.
امیداوارم آسیب چندانی ندیده باشد.
خندهام بلافاصله قطع میشود. خود را کف آشپزخانه میبینم، در حالی دستم را به گوشه چشمم فشردهام.
بازوی رایل در عرض یک ثانیه ناگهان ظاهر شد و به من خورد و مرا به سمت عقب پرت کرد. ضربه برخورد آنقدر شدید بود که تعادلم را از دست دادم. وقتی تعادلم به هم خورد، افتادم و صورتم به دستگیره یکی از کابینتها خورد.
درد شدیدی گوشه چشمم، دقیقا نزدیک جمجمهام میپیچد.
و بعد احساس سنگینی میکنم.
بدنم کرخت میشود و وزنی سنگین بر تمام وجودم سلطه مییابد. وزن سنگین جاذبه به عواطف و و احساساتم فشار میآورد.همه چیز درهم میشکند.
اشکهایم، قلبم، خندهام، روح و روانم! مانند لیوانی شکسته در هم میشکنند و بر سرم فرود میآیند.
بازوهایم را دور سرم میپیچم و آرزو میکنم ده ثانیه گذشته اتفاق نیفتاده بود.
صدایش را میشنوم: «لعنت به همهچی، لیلی. خنده نداره. شغلم به این دست کوفتی بستگی داره.»
به او نگاه نمیکنم. صدایش اینبار در بدنم رسوخ نمیکند. اکنون حس یک چاقو را دارد که در بدنم فرو میرود. تیزی تک تک کلماتش را مانند زخم شمشیر احساس میکنم. بعد حضورش را کنارم احساس میکنم. دست کوفتیاش را روی پشتم احساس میکنم.
ماساژم میدهد.
«لیلی، خداجون، لیلی!» سعی میکند بازوهایم را از سرم جدا کند، ولی حاضر نیستم از جایم تکان بخورم. سرم را تکان میدهم. دوست دارم پانزده ثانیه گذشته را فراموش کنم. پانزده ثانیه. همین زمان مختصر کافیست تا کل دنیای آدم را تغییر دهد. پانزده ثانیهای که هرگز نمیتوانیم پس بگیریم.
مرا به سمت خود میکشد و بالای سرم را میبوسد. «واقعا متاسفم. فقط ....دستم سوخت. هول شدم. تو داشتی میخندیدی و ... واقعا متاسفم، همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد. از قصد هلت ندادم، لیلی. متاسفم.»
این بار صدای رایل را نمیشنوم. تنها چیزی که میشنوم، صدای پدرم است.
«متاسفم،جنی. یه اتفاق بود. واقعا متاسفم.»
«متاسفم،لیلی. یه اتفاق بود. واقعا متاسفم.»
فقط دوست دارم از من فاصله بگیرد. با نهایت توانی که برایم مانده با دست و پاهایم او را به عقب هل میدهم تا گورش را گم کند و از من فاصله بگیرد.
از عقب روی دستهایش میافتد. چشمهایش پر از تاسف واقعی است، ولی لحظهای بعد تاسف جای خود را به چیز دیگری میدهد.
نگرانی؟ اضطراب؟
آهسته دست راستش را بالا میآورد. دستش خونی است. خون از کف دستش روی مچش سرازیر میشود. به کف آشپزخانه نگاه میکنم، به تکههای ظرف شیشهای کاسرول. دستش! او را روی شیشهها هل دادم.