
کتاب «رنگین کمان» نوشته دی.اچ.لارنس، ترجمه ناهید قادری و افسانه قادری توسط انتشارات متیس منتشر شده است.
به گزارش رویداد فرهنگی؛ دی اچ لارنس از جمله بهنامترین نویسندگان انگلیسی سده بیست میلادی و از جسورترین آنان است. درون مایههای آثارش شاهدی بر جسارت و پیشتازی او است؛ موضوعاتی متنوع همچون زنان و مردان، ماهیت عشق میان آنها، هویت، رشد و کنار آمدن با موجودیت فردی به عنوان یک قطب مرد یا زن، دین، روابط والدین و فرزندها، رابطه فرد با نظام اجتماعی، آزادی، مسایل روانشناختی، ایدههای فلسفی و به زیر سوال بردن دنیای در حال مکانیزه شدن و غیره. اینها همه درونمایههایی بودند که پرداختن به آنها، در اروپای اوایل سده بیست که به تازگی از دوره ویکتوریایی درآمده بود بسیار تهور میطلبید.
شاید یکی از جسورانهترین آثار این نویسنده، رمان رنگین کمان باشد که در انگلستان صد سال پیش، برای مدت یازده سال با ممنوعیت انتشار مواجه بود. رنگین کمان داستان سه نسل از خانواده برنگون را از اواخر سده نوزده تا اوایل سده بیست برای مدتی افزون بر شصت سال روایت میکند.
هر نسل از برنگونها، در پی شادی فردی خویش است. به دنیا میآید، رشد میکند، کار میکند، ازدواج میکند و خط داستانی به فرزندانش انتقال مییابد و سپس همین چرخه ادامه مییابد تا نسل سوم که با انقلاب صنعتی، گشوده شدن کارخانهها و مراکز صنعتی بزرگ در بریتانیا، ایده به کار گرفته شدن از سوی یک قدرت بزرگ، کار با ادوات ماشینی و غیره مقارن می شود. حال، این نسل باید همان شادی ناب و رضایتمندی را که اجدادش با کار روی مزارع، ازدواج و بچهدار شدن یافته بودند، در میانه هیاهوی این انقلاب صنعتی بیابد. کاری که پیوسته سخت تر و سختتر میشود.
اورسولا نوه دختری این خانواده، زنی است که از میانه ی رمان به بعد، محوریت داستان روی او میچرخد. او به دنبال آن است که در عشق، دانشاندوزی و جایگاه اجتماعی به آنچه مطلوبش است برسد. روایت این نسل سوم، در شماره دوم همین رمان، یعنی رمان زنهای عاشق، ادامه مییابد.
رمان رنگین کمان که یکی از صد رمان برتر قرن بیستم میلادی به انتخاب مادرن لایبری است، در ۶۴۱ صفحه به دست نشر متیس و با ترجمه ی ناهید قادری و افسانه قادری روانه بازار شده است.
قسمتی از متن کتاب
آنا دختری قد بلند و خجالتی شد. چشمهایش هنوز خیلی تیره و سریع بودند، اما بی دقت شده بودند، آن نگاه مراقب و خصمانه را از دست داده بودند. موی وحشی پشم شیشه مانندش قهوهای شد، پرپشت تر شد و آن را از پشت میبست. او را فرستادند به یک مدرسه دخترانه در ناتینگهام. و در این دوره بسیار دوست داشت که یک خانم جوان با کلاس بشود. او به قدر کافی باهوش بود اما علاقهای به یادگیری نداشت. در ابتدا، فکر میکرد که تمام دخترهای مدرسه خانم و معرکه هستند و میخواست شبیه آنها بشود. اما خیلی زود نا امید شد: آنها او را میآزردند و عصبانیاش میکردند، آنها تنگ نظر و پست بودند. بعد از جو سخاوتمند و باز خانهاش، که در آن موضوعات اهمیت چندانی نداشتند، او همیشه در این دنیا که سر هر موضوع کوچکی تشر میزد و گاز میگرفت معذب بود. او تغییری ناگهانی کرد. اعتماد به نفسش را از دست داد. اعتمادش به دنیای بیرون را از دست داد. نمیخواست ادامه بدهد، نمیخواست پا به این دنیا بگذارد، میخواست جلوتر نرود.
با حالتی تحقیرآمیز به پدرش میگفت: «به آن دخترها چه اهمیتی می دهم؟ آنها هیچی نیستند.»
مشکل این بود که دخترها آنا را، آنطوری که او میخواست قبول نمیکردند. آنها میخواستند او را به دلخواه خودشان بپذیرند و در غیر اینصورت اصلا او را نمیپذیرفتند. بنابراین او گیج شده بود، اغوا شده بود برای مدتی مثل آنها شد و سپس با انزجار خشمگینانه از آنها متنفر شد.
پدرش یک بار به او گفت، «چرا از چندنا از دخترها دعوت نمیکنی بیایند اینجا؟»
او با صدای بلند گفت، «آنها اینجا نمیآیند.»
«آن وقت چرا؟»
او یکی از عبارات نادر مادرش را به کار برد و گفت، «آنها بگاتیلاند.»
بگاتیل یا بیلیار فرقی نمیکند، آنها به قدر کافی دخترهای خوبی هستند.»
- معرفی کتاب /
- دیاچلارنس /
- ناهید قادری /
- افسانه قادری /
- انتشارات متیس /