کتاب «زائری زیر باران» نوشته احمد محمود در سال 1385 تویط انتشارات معین به چاپ رسید.
به گزارش رویداد فرهنگی، مجموعه داستان زائری زیر باران مشابه بسیاری از کتابهای احمد محمود در جنوب ایران اتفاق میافتد و نویسنده با آگاهی کامل از شرایط اقلیمی، آداب و رسوم، درختان و حتی نام ماهیها داستانها را پیش میبرد چنان توصیفی از محیط میکند که خواننده گرما و روشنایی خورشید را حس میکند و خود را پا به پای قهرمان داستانها میبیند و چه قهرمانهایی که اکثرا جوان و خواهان پیشرفت و البته سرکوب شده هستند. به هر طریقی در هر کدام از روایتها از سویی مخالفی قدار را به تصویر میکشد. در داستانی خدا و مباشر و در داستان دیگر کوسهای که به آبهای خودی تعلق ندارد و از ان سوی خلیج امده توصیف میشود در این میان باز جان و جوانی است که از بین میرود.
زیر باران تنها داستانی است که در یک روز بارانی اتفاق میافتد و البته مانند بقیه داستانها سراسر فقر ، نکبت و دست و پا زدن برای زنده ماندن است . داستانی که در آن زندگی گروهی از مردم و زندگی را توصیف میکند، آنهایی که از ناچاری به فروش خون خود دست میزنند و برای این کار صفهای طولانی میکشند و از خاطرات و احساسات خود بعد از این کار با هم درد دل میکنند ازهمه بدتر درون صف شروع به قمار و تاس انداختن میکنند و پول خون خود را میبازند.
بخشی از متن کتاب
و مراد میاندیشید: «تا حالا پنج عقیم... اما اگر همه رو ببرم.. آخ: و سرما تو تنش دوید و سوز به گوشهایش تیغ کشید.
خورشید دوباره بیرون زد و گرمای بیمصرف خود را روی شهر پاشید.
غروب سر میرسید مراد، کنار دیوار گچ اندود، روی زمین غلتیده بود گونهاش به سنگفرش پیاده رو چسبیده بود. پاها را تو شکم جمع کرده بود و ذهنش تلاش میکرد که قضایا را به هم مربوط کند: «سرنوشت؟... نه؟... تو پیشونی هر کس تقدیرش نوشته شده...هه! ... تقدیر !... فقط دلش میخواس دلش دلش... شاید از قیافهم خوشش نیومده بود. نامرد...تو سینهام ایستاد و صداشو کلفت کرد و گفت فضولی موقوف. اینجا مثل سرباز خونه میمونه...باید کارکنی و به هیچ کاری کار نداشته باشی. تو باید سطل رنگو بشناسی و برس رو...» و اندیشهاش پر کشید و گذشتههای دور را که کمابیش در تاریکی زمان گم شده بود، کاوید. وقتی که چشم باز کرد و خود را شناخت، فهمید که بیکاره است، نه درسی، نه سوادی و نه حرفهای «آخ! چه روزایی ... بهار که میشد با بچهها میرفتیم باغ. من همیشه از رنگ گل باقلا خوشم اومده. سرتاسر دشت سبزه و گل بود. گل باقلا، گل بابونه، گل شمشماد، گل بنفش بادنجان ... کاهو پیچ... کلم...» کبودی تن پدرش و خرنشانهای جانخراشش که از بیخ گلو برمیخاست و همراه خون لثهها از دهان بیرون میزد، تکانش داد. پاها را بیشتر تو شکم جمع کرد و لحظهای چشمها را از هم گشود و دوباره فرو بست. پدرش باغبان بود. یک شب که وسط کرته هندوانه، تو آلاچیق خوابیده بود، عمرش به آخر رسید.