
«کتاب من بیتصویر» نوشته فرخنده حقشنو در سال 1395 توسط انتشارات علمی به چاپ رسیده است.
این رمان در 370 صفحه نوشته و در آن چهار داستان اصلی در کنار داستان های فرعی روایت شده است.
با توجه به اینکه گفته میشود هنر باید آیینه زمان خود باشد، کتاب تصویری از موقعیتهای اجتماعی در زمانهای خود دارد که از زمان قاجار شروع میشود و تا زمان انقلاب ادامه دارد. در این کتاب سعی شده که به ادبیت اثر توجه شود.
کتاب «من بینصویر» به خصوص در زمینه شخصیت پردازی به ساختار پایبند است. سعی شده که شخصیتها به صورت ماندگار خلق شود. شخصیتهای این اثر بیشتر زنهای فرهیخته هستند اما در کنارش شخصیتهای معمولی هم وجود دارد.
شخصیتهای مهم بیشتر استادان دانشگاهی هستند که در رمانهای فارسی کمتر به آن پرداخته شده است.
نویسنده کتاب «من بینصویر» معتقد است که نویسنده زن باید بتواند همان قدر خوب درباره مرد بنویسد که درباره زن مینویسد.از ویژگیهای مهم این کتاب توجه به آداب و رسوم و باورهای ایران است که برای نویسنده بسیار مهم و از دغدغههای اوست.
همچنین در این کتاب به آداب و ورسوم کشورهای دیگری چون چین، ایتالیا و هند نیز پرداخته شده است.
ویژگی دیگر توجه به تاریخ، فلسفه و سیاست و خانواده و از همه مهمتر عشق است.
قسمت های بازگشت به گذشته و داستان در داستان با فونتی متفاوت مشخص شده است تا کتاب از حالت یکنواختی خارج شود.
پرداخت که از ویژگیهای مهم این رمان است که در این کتاب رعایت شده است.
پ.ن: این معرفی توسط نویسنده کتاب، نوشته شده است.
قسمتی از متن کتاب
شازده از همان اول که ما را به زیرزمین خانهاش منتقل کرد، دستور داد پدر را به هیچ وجه نبینیم و او حق رفت و آمد و حتی نزدیک شدن به خانه را نداشته باشد. چون به قول پدربزرگ او یک روستازاده بی سروپا بود، و این داماد، برایش ننگی بزرگ به حساب میآمد. ننگ بزرگتر برایش این بود که مردم بفهمند فرزند و نوه دختر دارد. از پدر جز یک اسم چیز بیشتری در خاطرم نماند و این یکی دیگر از جنایاتی بود که شازده برای اثبات شازدگی خود مرتکب شده بود. اما محروم شدن یک خانواده از پدر و همسر، داغی بود که برای همیشه بر دل من و مادر و برادرم ماند. پدر را به کجا فرستاد؟ با او چه کرد؟ چه بلایی سرش آورد؟ اینها چیزهایی بود که هرگز نفهمیدم.
شازده بر خلاف طومار بلند جنایاتش عمر کوتاهی داشت و ما یک روز در تبعیدگاهمان فهمیدیم که او مرده است. از آن روز، تبعید ما تبدیل به زندان شد و ما را به دستور همسر پدربزرگ در آخرین پستوهای زیرزمین همین خانه زندانی کردند و همه درها به رویمان بستند. آب و غذا را هم قدغن کردند. دستور دادند که اگر کسی حتی از کنار زیرزمین عبور کند پایش را قلم کنند و اگر غذا به ما بدهند هم پا و هم دستشان را. ابراهیم روستایی تنها رعیت پدربزرگ بود که به اندرونی آمد و شد میکرد و از همه ماجرا خبر داشت. چون خودش و همسرش مدتها بیسروصدا از مادر نگهداری کرده بودند و با پدربزرگ برای گرفتن شناسنامه اش رفته بود، هنوز کم و بیش به آنجا رفت و آمد داشت، او و چند خدمتکار نزدیک تنها کسانی بودند که ما را میشناختند. و فقط او در جریان تمام وقایعی بود که بر سر ما میآمد، همچنین شاهد زنده به گور شدن ما نیز. برای همین نه دل برگشتن داشت نه از ترس جرئت دم برآوردن. همان گوشهکنارها میپلکید و دم نمیزد. روزهای اول برادرم هنوز انرژی داشت ولی با شیطنتها و بازیهای بچهگانهاش کم کم تحرکش را از دست میداد. مادر که همان ابتدا فهمیده بود چه بر سرش آمده گوشهای نشسته و مرا در آغوش گرفته و چشمهایش را به نقطهای دوخته و تکان نمیخورد. مادر و برادرم تا پنج روز زنده ماندند. و یک روز صبح که چشم باز کردم هرچه با مادر حرف زدم و صدایش کردم، جوابی نداد. در حالی که برادرم را در آغوش گرفته بود، چشم از من برنمیداشت. نگاهش را فراموش نمیکنم که میرفت روی برادر دوقلویم که شباهت زیادی با من داشت مینشست و بعد به زور از آن کنده میشد و به چشمهای من دوخته میشد. حالا خاطره آن دربهدریها از یک طرف و آن نگاه حسرت بار از طرف دیگر مثل یک بختک بر زندگیام سایه انداخته است. مادر همه عشق بود و نگرانی و ترس از چگونه زنده بودن من. من نمیدانستم این شعله برای همیشه خاموش میشود. هنوز با برادر مردهام حرف میزدم و بازی میکردم و در پناه آغوش مادر میخوابیدم.