کتاب «متولد ۱۶ آگوست» نوشته سپیده محمدیان توسط نشر روشنگران و مطالعات زنان به چاپ رسیده است.
به گزارش رویداد فرهنگی، رمان «متولد ۱۶ آگوست» نوشته سپیده محمدیان روایتی از زندگی مادران اوتیسم است. نویسنده میگوید: مادران اوتیسم بهرغم اینکه از بحرانهای روحی جدی رنج میبرند؛ مورد غفلت واقع شدهاند.
رمان «متولد ۱۶ آگوست» نوشته سپیده محمدیان روایتی از زندگی مادران اوتیسم است که در قالب رابطه یک پدر و دختر که برای بازگرداندن او به کشور تلاش میکند، روایت میشود.
دلدار که بنا بر ماجراها و اتفاقاتی از کشور مهاجرت کرده و حالا در گوشه دیگری از جهان سر کردن با کودکان اوتیسم و مادران آنها معنا و مفهمومی به زندگیاش داده است، با سفر پدر برای بازگرداندن او به خانه، سعی دارد درستترین تصمیم ممکن را بگیرد.
ناشر در معرفی کتاب نوشته است: «"متولد ١٦ آگوست" ورود به حباب تنهایی آدمها، هراسشان از مرگ، حسرتشان در عشق و اندوهشان در پذیرش واقعیتهاى انکارناپذیر زندگیشان است. تجربه مقطعی از زندگیست که شکاف میان رویاهای زنگزده گذشته و باور آیندهای عاری از آنها به چشم میآید. ترس از دلبستن و دل کندن، هراس از دست دادن کسانی که چون جان دوستشان داریم و درنهایت تندادن به تغییر، گذرگاههاییست که آدمهای داستان «متولد ١٦ آگوست» از آن عبور میکنند.»
قسمتی از متن کتاب
با دلدار جلوی تلویزیون نشسته بودند. ارکید بنفش دلدار آنجا کنار خمره، مرموز و پیچیده به حمید دهن کجی میکرد.
حمید به نیمرخ دلدار که بیهدف کانالها را بالا و پایین میکرد خیره شد:
«رنگ بنفش چه رنگ مرموزیه. رنگ مورد علاقه تو هم هست انگار.»
«چهطور؟»
«ارکیدهات بنفشه.»
دلدار نگاهی به ارکیده انداخت و خندید:
«اون انتخاب من نیست. انتخاب خودم اگر بود، سفید یا صورتی رنگ من بود.»
بعد به هوای زنگ پیام گوشیاش بلند شد. نگاهی انداخت و گفت:
«ببین بابا دو روز دیگه تولد یکی از بچههای منه . یه جشن کوچیک براش میگیریم . اگه میخواهی بیای و اونجا رو بینی گمونم زمان مناسبی باشه.»
حمید به تلفن همراه دلدار اشاره کرد:
«ایده اونه؟»
دلدار خوب میدانست اون چه کسی است. تلفنش را جلوی چشم حمید گرفت:
«نه بابا اون نیست. تولد هرکدوم از بچهها که باشه، مرکز یه پیام واسه یادآوری واسه همه میفرسته.»
«ببرش عقب. به هرحال بدون عینکم نمیتونم بخونم. خیلی ریز نوشته.»
«حالا اگه ایده از اون بود نمیاومدی؟»
«نمیدونم. در این مورد شاید اگر ایده اونم بود میومدم، چون برای خودم جالبه که بیام. بیا سرتو بذار روی پای من.»
دلدار روی مبل دراز کشید و سرش را روی پای حمید گذاشت: اینکه برات جالبه هم خودش چیز جالبیه»
«خب بخش مهمی از زندگی توئه، بخشی که دوستش داری.»
پلکهای دلدار سنگین میشد. حمید دست به موهای صاف و لخت دلدار کشید و با احتیاط ادامه داد:
«به نظرم میاد جز معدود چیزهاییه که دوست داری. مگه نه باباجون؟»
دلدار جوابی نداد. بیرون از پنجره، مه اطراف چراغهای جلوی خانه در حرکت بود. از خودش پرسید واقعا چه چیزی در زندگیاش را دوست دارد و آنقدر احساس خستگی کرد که دلش خواست بخوابد. دلش خواست هیچ چیز و هیچ کسی را دوست نداشته باشد. دلش یک خواب طولانی، بدون رویا و حتی بدون بیداری میخواست.