فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «بن‌بست خاله رزا» + فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/05/24 ساعت 17:39

کتاب «بن‌بست خاله رزا» نوشته علیرضا مجابی توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر شده است.

به گزارش رویداد فرهنگی، مجابی در «بن بست خاله رزا» به روایت داستان تلخ مارکسیست‌های دوره انقلاب می‌پردازد. زبان طنز مجابی قصد دارد تا سرنوشت بسیاری را که در آن دوران به گروه‌های چپ پیوستند را روایت کند.

خاله رزا در این داستان شخصیتی  محوری است که فقط پنج یا 6 سال از دانشجویان بزرگتر است اما چون سرپرستی بسیاری از دانشجویان انقلابی‌ را بر عهده دارد، به او خاله می‌گویند. مجابی در کتابش بی‌تجربگی و خام بودن احزاب چپ را به تصویر می‌کشد. به این امر می‌پردازد که سیاست به همین سادگی‌ها نیست بلکه پیشنیاز و ساختار خودش را دارد.

داستان این رمان متعلق به دهه 30 و 40 خورشیدی است که ورود به دانشگاه به معنی ورود به احزاب چپ‌گرا بود؛ بی طرفی وجود نداشت.

خاله رزا بیشتر یک طنز موقعیتی است تا یک طنز کلامی و نثر آن به گفته خود نویسنده ترکیبی از نثر ژورنالیستی، طنز سیاه، ادبیات فاخر و معاصر است.

 

بخشی از متن کتاب

خوشحال و نگران از این‌که در کنارم بودی و هنوز کسی وجود داشت که دوستش داشته باشم... آرام گرفتم، انقلاب تنها کلمه‌ای بود که به تو آرامش می‌داد.

با دلخوری نگاهی به سر و صورت زخمی‌ات انداختم و بی‌صدا گریستم. انقلاب، آزادی و هر خواب و خیال خوش دیگری در نظر من دو کلمه بیشتر نبود، خاله رزا....

بدون تو هیچ‌چیز برایم وجود خارجی نداشت و امر شخصی یا غیرشخصی یاوه‌ای بیش نبود، اگر یک تار مو از سرت کم می‌شد...

آن شب به سوییت کوچکت برنگشتی، وسایل زندگی‌ات را به پیرزن صاحبخانه واگذار کنی، از قید هر مالکیت دنیوی رها شوی، به طرف مدینه فاضله فقیرانه‌ات یک قدم جلوتر برداری: «من که از مال دنیا چیزی ندارم، این چند تکه وسیله هم بماند برای این پیرزن»

از شهر که خارج شدیم نیش ترمز زدم:

«خطرناکه اگه خونت بند نیاد؟»

بی حوصله به جلو اشاره کردی:

«چیزی نپرس، فقط برو جلو...»

لادای قرمز با چشمانی کم سو، به داخل تونل خزید و در سر بالایی  جاده چالوس به زوزه افتاد. در شبی سرد و مه‌آلود که در پرتو لرزان نور، ملغمه‌ای از دود و تاریکی پشت سر ما باقی می‌گذاشت و چون غولی مهیب همه‌چیز را در خود می‌بلعید.

درد تعادلت را برهم می‌زد و خون تازه از زیر روسری‌ات سرازیر بود، وقتی در پرتو نور گریزان سقف به طرف سایه هول‌انگیز ماشین برگشتی و از داخل تونل، آینه پشت سرت را زیر چشم گرفتی:

«کسی پشت سرمون نیست؟»

خنده سردی بر لبانم نشست:

«منظورت کیه؟ طبقه کارگر؟  پشت سر ما از اول هم کسی نبود، از همان روزهای شیشه شکستن و سلف سرویس به هم زدن، به جز گارد مخصوص دانشگاه...»

دستی به زخم‌هایت کشیدی:

«مجلس عروسی که نیست نقل و نبات شاباش کنند، مبارزه طبقاتیه...»

کاپشن جیر مخملم را روی دوشت انداختم سرما نخوری:

«باز خوبه چندتا دانشگاه بود به همش بزنیم و تعطیلش کنیم وگرنه چه خاکی باید تو سرمون می‌ریختیم، واسه تغییر اوضاع.»

کاپشن را پس زدی، سر زخمی‌ات را به شیشه شکسته تکیه دادی:

«کارت دعوت که برات نفرستاده بودم، کتک خوردن از اول هم روی شاخش بود.» کتک خوردن چیزی نبود در مقابل هزار جور گه زیادی که خورده بودیم، برای اثبات وفاداری به لولوی سر خرمنی که تو در ذهنت ساخته بودی از طبقه کارگر:

«بذار زندگی‌مونو کنیم خاله رزا. کو... کجاست این بهشت رویای خیالی ما.»

قطره‌های باران روی سقف لادا می‌بارید و از درز شیشه به داخل نفوذ می‌کرد، وقتی کورمال پشت رل نشستی و ماشین را عقب جلو کردی:

«تو بهتره برگردی مهران از اول هم  نباید سراغت می‌آمدم...»

بعد با دلخوری براندازم کردی:

«تو اپراتونیستی مهران دنبال کارهای بی‌خطر می‌گردی. انتخابات، رفرم و هزار جفنگ بورژووایی دگر. راه ما از هم سواست، بهتره از همین‌جا برگردی.»

سیگاری آتش زدی، در تاریکی دودش را داخل ریه‌ات فرستادی:

«من باید تا ته خط بروم، نمی‌ذارم بیژنم بمونه...»

خودم را به تو رساندم:

«تنها لعنتی، کتک خورده، وسط بیابون...»

خودت را عقب کشیدی:

«تو هیچ‌وقت با ما نبودی مهران، فقط تو فکر روش‌های مسالمت‌آمیز خودت هستی. اصلاحاتی که صد سال سیاه تو مملکت ما پیاده نمی‌شه.»

می خواستم برگردم، بدون تو کجا... نمی دانستم.

فریاد زدی:

«پیاده شو!»



نظرات کاربران

ارسال