کتاب «قصه های صبحی» به روایت فضل الله مهتدی در سال 1387 توسط انتشارات معین به چاپ رسید.
به گزارش رویداد فرهنگی، این کتاب مخصوص کودکان در دو جلد نوشته شده است.
صدای گرم و دلنشین صبحی-طی دو دهه- در بیان روایت افسانههای زیبا از رادیو، چنان شور و حالی داشت که خیلی زود شنوندگان و مشتاقان فراوانی از کوچک و بزرگ، شهری و روستایی را به پای جعبه جادویی آن عصر کشاند.
صاحبان ذوق و قصهگویان، خاصه سالخوردگان و شیفتگان فرهنگ عامه، از سراسر کشور، قصهها و افسانههای بکر و شیرین را که سینه به سینه به آنان رسیده بود با روایتهای گوناگون از دل این سرزمین بیرون کشیدند، به روی کاغذ آوردند و برای صبحی فرستادند و او به مدد دانش و سلیقه خود و بهرهگیری از نظر ادیبانی چون صادق هدایت، دکتر شهید نورایی و دیگر اندیشمندان گنجینهای ارزشمند از افسانهها و قصههای معروف و گمنام فراهم آورد. نخست آنها را به نحوی دلنشین از طریق رادیو به گوش همگان رساند و سپس به صورت کتاب انتشار داد و اثری ماندگار از خود به یادگار گذاشت.
یکی بود یکی نبود. سرگنبد کبود، پیرزنکه نشسته بود، اسبه عصاری میکرد، خره خراطی میکرد، سگه قصابی میکرد، گربه بقالی میکرد، شتره نمدمالی میکرد، موشه ماسوره میکرد بچه موش ناله میکرد، پشه رقاصی میکرد، کارتنک بازی میکرد، فیل آمد آب بخوره افتاد و دندونش شکست. داد زد: آی ننه جون! دندونکم، از درد دندون دلکم! اوستای دلاک را بگو، مرد نظرپاک را بگو، تا بکشد دندونکم، تا بره درد از دلکم.
یک داستان از کتاب
زاهدی در نار جوی آب دست و رو میشست، که یکدفعه دید کلاغی از جلوی او رد شد و از دهنش بچه موشی افتاد، دل زاهد برای بچه موش سوخت او را لای یک برگ گذاشت و به خانه آورد. زنش بنای داد و فریاد را گذاشت ای مرد! موش نجس است، از این جانور چطور نگه داری کنیم. دعا کن که این آدم بشود تا بتوانیم پهلوی خودمان نگهش داریم. زاهد وردی خواند، بچه موش شد یک دختر بچه شسته و رفته. چندسالی گذشت. بزرگ شد و وقت شوهرش شد. زاهد به دختر گفت: «تو حالا بزرگ شدی و همهچیز میفهمی باید شوهر کنی. بگو ببینم تو را به که بدهم، هرکس را میخوای بگو.» «من شوهری میخواهم که در دنیا بالادست نداشته باشد.» «پس بگو میخوام زن خورشید بشوم.» گفت: «بله درست فهمیدی.» زاهد رفت پهلوی خورشید و گفت:« دختری دارم که در خوشگلی لنگه ندارد، از من شوهری خواسته که در دنیا بالادست نداشته باشد! آن هم تویی.» خورشید گفت: از من بالاتر ابر است که روی مرا میپوشاند.» زاهد رفت پهلوی ابر و سرگذشت را گفت. ابر گفت: « از من بالاتر باد است که مرا این ور و آن ور میاندازد.» رفت پهلوی باد، او هم گفت: «از من بالاتر کوه است که جلوم را میگیرد.» رفت پهلوی کوه، گفت: از من بالاتر موش است که که سینه مرا سوراخ میکند و برای خودش و بچه هایش لانه درست میکند.» زاهد رفت پهلوی موش گفت: «ای موش! من دختری دارم قشنگ وقت شوهرش است شوهری میخواهد که تو دنیا بالادست نداشته باشد. خیال کردم خورشید از همه بلاتر است رفتم به سراغش معلوم شد ابر از او جلوتر است و باد هم از ابر و کو هم از باد و تو از همه بالاتری. حالا آمدهام دخترم را به تو بدهم.» موش گفت: «تمام این حرفها درست است. ولی من دختری میخواهم که از جنس خودم باشد، موش باشد.» زاهد گفت: «کاری ندارد دعا می کنم که او هم موش بشود.» وردی خوواند و دختر شد موش و مهر و کابین بست و دستش را گرفت گذاشت توی دست موشه.