کتاب «زمین سوخته» نوشته احمد محمود توسط انتشارات معین در سال 1382 به چاپ رسید.
به گزارش رویداد فرهنگی، این کتاب داستان روزهای قبل از جنگ را در اهواز برای ما متجسم میکند، زندگی روزمره مردم، کارها، معاملات، قدم زدنهای شبانه جوانان و تلاش برای ادامه زندگی. زمزمه مستقر شدن تانکهای عراقی در مرز بیتفاوتی دولت و ارتشی که که درب و داغون است و خلاصه حمله هواپیماهای متجاوزین عراق و بمباران فرودگاههای تهران، تبریز، اصفهان و آبادان و آغاز جنگی ناخواسته. دربدری مردمی با آبرو، پتوزدنهای شبانه پنجرهها، زندگی در لحظه با ترس، وحشت و خبرهای بد، خبر اشغال سوسنگرد. عجله برای خالی کردن شهرهای مرزی از زنان و کودکان وماندن شیرمردان با دست خالی، بی برنامگی نیروهای دولتی، و سردرگمی مردم. تسخیر خرمشهر و تبدیل شدن یک شبه آن به خونین شهر.
وحشت، وحشت و شب و روز را در انتظار صدای هواپیما و توپ و تانک سر کردن. این کتاب جلوه واقعی جنگ، مرگ و ترس است. برخورد انسانی با پدیده از دست دادن دار و ندار و زندگی است. از همه بدتر آوارگی و گرسنگی و احساس خطر در زندگی کودکان و زنان است.
قسمتی از متن کتاب
نرگس سکوت کرده است. انگار که اختیارش دست خودش نیست. زن محمد میکانیک که حالش را پرسید، فقط سرش را تکان داد. بچهها لام تا کام نمیگویند. انگار که لالمانی گرفته اند و انگار که بهتزده هستند. امید، چمباتمه زده است و نگاهشان میکند.
ننه باران برایشان شام درست میکند. ماهیتاوه به دست، دارم از مطبخ میزنم بیرون که با ننه سینه به سینه میشوم.
-نیمرو درست کردی؟... شام با ما میخوری... بارون پیغام داده که امشب میاد.
-خیلی ممنونم ننه باران. خستهم. حوصله ندارم. میخوام یه لقمه بخورم و بخوابم.
-هنوز که غروبه...
ماه سرزده است. آسمان شیری رنگ است.
-باشه ننه باران. دراز میکشم و خبرا را گوش میدم.
ننه باران میرود توی مطبخ. تا بروم تو اتاق، سر نرگس همراهم میگردد. عین آدمهای کوکی. شامم را میخورم و دراز میکشم و فکر میکنم. از حرفهای ننه باران و زن محمد میکانیک حالیام میشود که نرگس و بچههاش با ولع غذا خورده اند و حالا، ننه باران دارد برایشان چای دم میکند. چیزی به وقت اخبار نمانده است که یکهو نرگس به حرف میآید. بغض گلویش را گرفته است اما گریه نمیکند. انگار نمیتواند گریه کند. انگار که دیگر تاب رنج کشیدن ندارد. سوخته است و تمام شده است. تو اتاق تاریک است. تمام شهر تاریک است. نرگس، تو نور ماه، زیر نخل وسط حیاط نشسته است و حرف میزند. ننه باران و زن محمد میکانیک پیشش نشسته اند. حرف زدن نرگس آرام است و بیتفاوت. اما در کلامش و در بیتفاوتیاش چنان دردی قد کشیده است که هر کلامش همچون تازیانه به جانم تیغ میکشد.
جمشید سیاه که راهشان میاندازد، دیگر ازش خبری ندارند. نرگس حرف میزند
-دروازه محشر کبرا بود...
نرگس، هیچ شتابی در گفتن ندارد
-... سگ صاحبش را نمیشناخت. خدا خواست که «حسن یهلیتی» رسید. رفیق جمشید. دستمونو گرفت و پرتمون کرد تو وانت. دو هزارتا آدم بیشتر بود که منتظر ماشین بودن. بیستا دیگهم تو وانت سوار شدن. به همه جاش چسبیدن. بچهها داشتن خفه میشدن. گفتم جمشید بچهها دارن زیر دست و پا خفه میشن. گفت بهتره تا بمونن زیر ترکش بمب و توپ قیمه قیمه بشن!... خودش سوار نشد. اصلا جا نبود که سوار بشه. حتی رو طاق ماشینم سوار شده بودن. گفتم جمشید پس تو؟ ... گفت دلواپس من نباشین. گفت شماها برین «ویس» اقلا... گفت من برمیگردم رخت و پخت و لحاف و پتویی میارم. وانت راه افتاد. جمشید داد کشید بمونین ویس تا بیام...
حرف زدنش غم دارد. چشمم تاریکیها را میکاود. انگار که قطه های اشک نرگس، مثل شهاب تاریکی اتاق را خط میکشد اما نرگس گریه نمیکند حرف میزند.
-...جمشید رفت که رخت و لباس بیاره که دیگه نمیدونم چه بلایی سرش اومد... انگار شده یه چکه روغن و رفته زیر زمین.
-دکتر شیدا پس اون جسدا که اونجا، تو سرخانه رو هم افتادن؟
-ازشون عکس میگیریم و دفنشون میکنیم تا کس و کارشون پیدا بشه.