مجموعه داستان «بنی آدم» نوشته محمود دولتآبادیدر سال 1394 توسط نشر چشمه به چاپ رسید.
این مجموعه، 6 داستان با عنوانهای «مولی و شازده»، «اسم نیست»، «یک شب دیگر»، «امیلیانو حسن»، «چوب خشک بلوط» و «اتفاقی نمیافتد» را دربردارد.
در توضیح پشت جلد کتاب از قول نویسنده آمده است: «گفتم، همان اول کار گفتم که نوشتن داستان کوتاه کار من نیست. این هنر بزرگ را کافکا داشت، ولفگانگ بورشرت داشت و میتوانست بدارد که در همان «بیرون، جلو در» جان سپرد و داغش لابد فقط به دل من یکی نیست، و پیشتر از او چخوف داشت که بالاخره خون قی میکرد در آن اتاق سرد، و چند فقرهای هم رومن گاری، آنجا که پرندگان پرواز میکنند میروند در پرو میمیرند. حالا شما به من بگویید کلاه و کشکول و پالتو و عصای آقای جنابان را چه کسانی از کف میدان کج و قناس جمع خواهند کرد؟ و آن اشیای ریز زینتی را چه کسانی پیدا خواهند کرد؟»
«اسم نیست» داستان چهار مرد فراری ست، چهار نفر که هر کدام به دلایل خاص سیاسی تحت تعقیب هستند و در آب انبار قدیمی خانهای فرسوده گردهم میآیند. هیچکدام یکدیگر را نمیشناسند و به دلایل خاص آن دوره از حرف زدن، سوال کردن، حتی از نگاه کردن به ساعت که ممکن است نگرانی دیگران رابرانگیزد، پرهیز میکنند. طبق قرار اتومبیلی راس نیمه شب دو بوق پشت سر هم و دو بوق دیگر به فاصله چند ثانیه همانطور که از پیش تعیین شده بود، به صدا در میآورد. باید با احتیاط و بدون سر و صدا و رعایت انعکاس صدای پا، در راهرو و راه پله حرکت کنند. به فاصله، هر کدام بعد از شمارش تا 10 بیرون میآیند، چراغهای روشن اتومبیلی که باید از نوع جیپ شاسی بلند باشد انتظارشان را میکشد. بعد از سوار شدن راننده میپرسد تصدیق دارید؟ تمام راهنماییها و نقشهها داخل داشبورد قرار دارد که مسیر را مشخص میکند.
نویسنده لحظات پر دلهره را چنان توصیف میکند که بیاختیار ترس خوانند را برمیانگیزد و با مردانی که بعضی از آنها سیاسی اند و نگاهشان مبارزه با حکومت وابسته است همذات پنداری میکند.
قسمتی از متن کتاب
اما کجا بود آن دختر و چه مدت میگذشت از آن سربند که جلای وطن کرده بود؟ این را هیچکس از زبان نعمتعمو نشنیده بود مگر نشانی گنگ و مبهم از نامهای که در نخستین سال حبس کشیدن نعمت عمو به دستش رسیده بود نامهای که هیچ کس خطی از آن را ندیده بود؛ اما چنان بود که پشت سر به کنایه گویه شود آرزو دارد نعمت عمو. «میشود!» کسی با خودش حرف زده بود ... چه کسی؟ اهمیت نداشت. آنکه جوانتر بود لابد خوابش برده بود و نعمت عمو هم سیگار نمیکشید و چقدر خاک پیچیده بود تو اتاق ماشین و بیراهه چه پر بود از قلوه سنگها و دست اندازها و سپیده چه دور از چشم انداز مینمود و ساعتها همه از کار مانده بود، در آن شب توفانی که یلدا هم نبود « دست کن توی داشبورد. ببینم چیزی آنجا پیدا میکنی! » بیهوده چنین خواستی را به زبان آورده بود سراج- زیرا آقای عینکی تکان نخورد و دستهایش را از لای رانها بیرون نیاورد، مثل جنازهای که خشکانده شده باشد. خود سراج سر و شانه مایل کرد، دست برد در داشتبرد را گشود و چنگ زد هرچه درون داشبرد را کشاند بیرون و کپه کرد مقابل رویش بین شیشه و پشت فرمان. یک چراغ قوه، یک سلاح کوچک و چند ورق کاغذ و تکه مقوا، نورِ سقف را روشن کرد . کاغذها و مقوا را خیزه داد طرف عینکی و گفت اقلا بخواند ببیند چی تویشان نوشته است و سلاح را گذاشت توی جیب بغل کتش و چراغ قوه را هم گذاشت دم دست مرد و گفت نور کم است«این را هم بتابان روش» آقای عینکی از کاغذها چیزی سردر نیاورد انگار اما مقوا را گرفت مقابل روی سراج که روی آن یک بز نقاشی شده بود و توی روشنایی توانست سر انگشتان او را ببیند و تعجب از دید بز روی مقوا را از یاد ببرد لحظاتی ...
- معرفی کتاب /
- بنی آدم /
- محمود دولت آبادی /
- نشر چشمه /