فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «گنبد کبود»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/05/07 ساعت 19:24

 کتاب «گنبد کبود» نوشته کورش اسدی در سال 1394 توسط نشر نیماژ به چاپ رسید.

کتاب مجموعه داستان‌های کوتاه با حال و هوای روزهای سرد زمستان است، آسمان ابری و سرما در برگ برگ کتاب خودنمایی می‌کند.

داستان اول کوتاه ولی جانسوز است. «گوشه غراب» داستان زن و شوهر جوانی در کافه است که مشغول نوشیدن قهوه هستند، اما هوش و حواس مرد به مناظر بیرون است، کلاغی که نوک درخت نشسته، قله‌ کوه‌های پربرف، غبار پشت شیشه همه ذهن او را به خود مشغول میکند. زن حرف‌های مهمتری دارد. از این زندگی و انتظار خسته شده و از خونسردی و بلاتکلیفی مرد دلزده شده است و فکر می‌کند تکلیف رابطه باید هرچه زودتر روشن شود.

زن با عصبانیت حلقه خود را روی میز می‌کوبد ولی مرد فقط صدا آن را می‌شنود چون چشمهایش را بسته و به چیزهای دیگری فکر میکند، حلقه را در دست می‌گیرد و از درون آن رفتن زن را به نظاره می‌نشیند. بوی عطرش را حس می‌کند، اما کاری از دستش بر نمی‌آید.

 

بخشی از متن کتاب

با تقه فلز بر میز چشم باز می‌کند. حلقه‌ گرد طلایی دور خودش می‌چرخد و چرخان می‌رود سمت مرد. چرخ می‌خورد چرخ می‌خورد می‌خورد به گوشه‌ نعلبکی و بر میز آرام می‌گیرد.

مرد فنجان را برمی‌دارد و لب می‌زند.

می‌گوید: «این یخ شده. من یک داغ می‌خواهم سفارش بدهم. تو هم می‌خوری؟»

زن بلند می‌شود.

می‌گوید: «جای تو بودم، به افتخار این همه خون‌سردی، یک بستنی گنده سفارش می‌دادم»

مرد یک قهوه‌ی دیگر سفارش می‌دهد.

زن از توی کیف چند اسکناس درمی‌آورد می‌گذارد روی میز. مرد می‌خواهد نگذارد، که زن کف دستش را روی اسکناس‌ها محکم فشار می‌دهد روی میز و خم می‌شود.

مرد بوی تند عطر زنانه را فرو می‌دهد.

زن تند می‌چرخد می‌رود سمت در. در را هل می‌دهد. مرد دیگر به زن نگاه نمی‌کند. به در نگاه می‌کند که پشت سر زن با شتاب برمی‌گردد تا بسته شود ولی در نیمه‌ راه ناگهان از شتاب می‌افتد و آرام می‌شود و آرام‌آرام می‌آید تا در چارچوبش قرار بگیرد.

بوی باران در هوا می‌پیچد.

چتر را زن فراموش کرده با خود ببرد.

مرد بوسه‌ خیس زن را مزمزه می‌کند. حلقه را از روی میز برمی‌دارد.

کافه‌چی فنجان قهوه‌ی سردشده را برمی‌دارد. دستمال را روی میز می‌گذارد. کنار اسکناس‌ها مکث می‌کند مرد اسکناس‌ها را سر می‌دهد سمت کافه‌چی. کافه‌چی اسکناس‌ها را می‌گذارد توی شکاف پیش‌بند و میز خالی را پاک می‌کند.

فنجان قهواه‌ی داغ را می‌گذارد جلو مرد.

بخار از تو فنجان، یک‌نواخت بالا می‌آید و محو می‌شود. حلقه را بین دو انگشت می‌گرداند و بازی می‌دهد. یک چشمش را می‌بندد با یک چشم از سوراخ حلقه به صندلی خالی زن نگاه می‌کند. به چتر نگاه می‌کند. نگاه می‌کند به منظره‌ پشت شیشه و به سرو دور که دارد هم‌چنان می‌لرزد در باد. آسمان یک‌دست از ابر پوشیده است. حلقه را می‌گذارد توی جیب.

از توی جیب، شیشه‌ قرص را بیرون می‌آورد. درش را باز می‌کند. شیشه را برمی‌گرداند روی فنجان. قرص‌های ریز سرازیر می‌شوند توی قهوه. قاشق را برمی‌دارد و هم می‌زند. هم می‌زند. هم‌می‌زند. قهوه شبیه گرداب سیاه کوچکی می‌گردد.

دسته‌ فنجان را می‌گیرد. خیره بر سیاهی می‌ماند. بخار قهوه که می‌خوابد، فنجان را می‌آورد بالا جلو دهانش. لب می‌زند. قهوه را مزمزه می‌کند ویک‌نفس تمامش را سر می‌کشد.



نظرات کاربران

ارسال