
معرفی کتاب «غریبهها و پسرک بومی» نوشته احمد محمود که توسط انتشارات معین در سال 1387 به چاپ ششم رسید.
به گزارش رویداد فرهنگی، این کتاب در واقع دو کتاب است؛ غریبهها و داستانهای کوتاه دیگر و پسرک بومی.
غریبهها داستان سرزمینی است که دچار قحطی، بیآبی و فلاکت شده و مردان و دلیران برای کارگری و روزمزدی سراغ غریبههایی رفته اند که جاده میساختند.
کارگران در دشت بزرگ و سرمای شدید زمستان جنوب کشور کار میکردند، برای گرم کردن خود گودالی میان اتاق ساخته بودند و در آن با استفاده از آهن گداخته خود را گرم میکردند. سرخی آهن جذابیت خاصی برای پسرک داشت و همواره به آن خیره میشد.
به علت خشکسالی و بارش کم، تمام زمینها از محصول افتاده بودند، این باعث شده بود محلیها مجبور به کار کردن برای غریبههای چشم آبی باشند. پسرک در میان کار با افراد قوی زیادی آشنا شده بود، در میان آنها رشید، همیشه برایش در اتاق کارگرها داستانهای مفصلی تعریف میکند، قهرمان همه داستانهای رشید مردی به نام نعمت است که برای افرادی که زمین خود را از دست داده اند، خورد و خوراک تامین میکند.
همه دنبال نعمت و گروهش هستند تا عضو آن شوند، اما نعمت افراد خود را خیلی سخت انتخاب میکند. بارها غریبهها او را محاصره کرده اند، ولی توانسته از مهلکه فرار کند. غریبهها تشنه به خونش هستند تاجایی که وقتی فهمیدند رشید با او در ارتباط است، او را دستگیر کرده، وسط میدان شهر جلوی پادگان چالهای درست و او را تا کمر در چاله فرو میکنند، و مجبورش کرند که مسلسلی را بالای سرش بگیرد، دو روز در باد و باران این شرایط را تحمل میکند، بعد از دو روز او را از درون چاله بیرون میآورند و به قرارگاه مرکزی شهر میفرستند.
تا فردای آن روز در همه جای شهر میپیچد که وقتی نعمت میخواهد به جایی شبیخون بزند، دستگیر میشود. میگویند که یک تیر به شکمش خورده که موجب مرگش شده است. از همه مردم شهر خواستند تا برای دیدن جسد نعمت به میدان شهر بروند. پسرک و پدر هم راهی میدان شدند، در ازدحام قرار گرفتند و پدر برای اینکه پسر زیر دست و پای مردم له نشود، او را روی شانههایش میگذارد، پسر دیدههای خود را تعریف میکند.
قسمتی از متن کتاب:
بگو... بگو چی میبینی؟
گفتم:
-تفنگچیا پدر...تفنگچیا رو میبینم.
گفت
-تفنگچیا؟
و زور آورد و جماعت را شکافت و جلو رفت. ناگهان فریاد کشیدم و رو شانه پدر بلند شدم
-ها پسرم؟
گفتم
-تفنگچیا دور جسد نعمت حلقه زدن
مردی که کنار پدرم ایستاده بود، پایم را فشرد.
-جسد نعمت؟
پدرم گفت
-بازم بگو
گفتم
-دوتا چوب گذاشتن زیر بغلش...
کسی گفت
-دیگه چی؟
گفتم
-سرپا نگهش داشتن
و ناله تو گلویم شکست
پدرم گفت
-چی شد؟
گفتم
-پدر دارن گچش میگیرن
صدا توی گلوی پدرم خفه شد
-گچ؟
-آره پدر... تا زانوهاش رسیده
که پدرم شانه را داد تو جماعت و فشار آورد و پیش راند و به عقب رانده شد.
صدای پدرم بود
-بگو
گفتم
-چه بگم پدر؟
گفت
-از قد و قواره اش بگو
صدایم میلرزید
-شانههاش پهنه پدر... چونه اش انگار از سنگه
-بازم بگو
-نمیشه توی چشاش نگا کرد
صدای مردی بود که نمیشناختمش
-مگه چشاش بازه؟
-از حدقه بیرون زده
جماعت از پشت سر زور آورد. پدرم به جلو رانده شد.
حالا گچ به تهیگاه نعمت رسیده بود. تفنگچیا هجوم آوردند انبوه آدمها را پس راندند. پدرم به عقب نشست. صدای بغض کرده پدرم بود.
بگو پسرم... بگو... بگو چطور مردیه؟
و کسی پرسید:
-راسته که گلوله خورده تو شکمش؟
و پدرم گفت
-چرا ساکت شد؟
که گریه تو گلویم شکست
-چی شده پسرم؟
گفتم
-پدر ... دیگه نمیشه دیدش
-نمیشه؟
-حالا فقط یک ستون گچی اون میون هس پدر... یه ستون گچی...
که پدرم سست شد و به عقب نشست و تا از جماعت جدا شود، تودۀ ابری سر رسیده بود. آسمان تیره شده بود و باران نرم نرمک آغاز شده بود.
- معرفی کتاب /
- غریبه ها /
- پسرک بومی /
- احمد محمود /
- انتشارات معین /