
معرفی کتاب «شاهکارهای شرلوک هلمز» نوشته آدریان کانن دویل ترجمه رامین آذر بهرام، توسط انتشارات فرهنگ تارا از گروه انتشاراتی مروارید به چاپ رسیده است.
به گزارش رویداد فرهنگی، پس از درگذشت سر آرتور کانن دویل، خالق شرلوک هلمز، کوچکترین پسر او، آدریان تصمیم گرفت داستانهای تازهای با محوریت شخصیت هلمز بنویسد. او در سال ۱۹۵۲ با همکاری جان دیکسون کار، جنایینویس برجسته آمریکایی 6 داستان بر مبنای شخصیت هلمز نوشت که با موفقیت عظیمی مواجه شدند که این مجموعه که با نام ماجراهای جدید شرلوک هلمز منتشر شد.
چند سال بعد از انتشار این شش داستان، آدریان شش داستان دیگر به این مجموعه اضافه کرد که پس از انتشار مورد استقبال خوانندگان قرار گرفتند و بارها تجدید چاپ شدند.
تمامی این داستانها براساس معماهایی نوشته شدهاند که واتسن در داستانهای اصلی شرلوک هلمز تنها به نام آنها اشاره کرده است. طرح خلاقانه معماها باعث شده دوستداران شرلوک هلمز از خواندن آنها لذت ببرند.
قسمتی از متن کتاب
با عجله خودم را به در ورودی عمارت رساندم و دیدم که اعلانی را به در میخکوب کردهاند. تصویر روی اعلان تقریبا شبیه به اعلان قبلی بود با این تفاوت که این بار فقط 6 فرشته در تصویر دیده میشدند. پایین تصویر هم عدد 6 نوشته شده بود. اعلان را از درخت کندم و در حالی که به نحو غیرقابل توصیفی از درون میلرزیدم به آن خیره شدم. همان وقت دستی پیش آمد و و اعلان را از میان انگشتانم گرفت. برگشتم و آقای تونستوی را دیدم که پشت سرم ایستاده بود. با لحنی جدی گفت: «این برای شما نیست دوشیزه فررز. به همین دلیل باید از قادر متعال ممنون باشید.»
فریاد زدم: «اما این چه معنی دارد؟ اگر خطری پدرم را تهدید میکند چرا به پلیس خبر نمیدهد؟»
پاسخ داد: «چون ما به کمک پلیس احتیاجی نداریم. دختر عزیزم، باور کن من و پدرت به خوبی قادریم این مشکل را حل کنیم.
بعد برگشت و به درون خانه رفت. حتما اعلان را به پدرم نشان داده بود چون او بعد از آن روز تا یک هفته از اتاقش بیرون نیامد.
هلمز پرسید: «یک لحظه صبر کنید. یادتان هست که اعلان اولی را دقیقا چه روزی پیدا کردید؟»
«بیست و نهم دسامبر»
« و اعلان دوم را هم در یازدهم فوریه به در ورودی نصب کرده بودند. متشکرم دوشیزه فررز. لطفا داستان جالبتان را ادامه بدهید.»
موکلمان ادامه داد: « در حدود دو هفته بعد از آن، یک روز عصر من و پدرم پشت میز شام نشسته بودم. شبی طوفانی بود. بارانی سیل آسا میبارید و صدای زوزه باد که مثل روحی گمشده به هر جا سرمیکشید در دودکش بخاری عمارت قدیمی میپیچید. شام تمام شده بود و پدرم با بی حوصلگی به لیوان پورتش لب میزد. نور شمعدانهای سنگین اتاق غذاخوری را روشن میکرد. ناگهان پدرم به من چشم دوخت و متوجه وحشتی شد که در چشمانم موج میزد. وحشتی که به ناگاه خون را در عروقم منجمد کرده بود. درست روبه روی من، پشت سر پدرم پنجرهای بود که پرده آن را تا نیمه کنار زده بودند. پشت شیشه خیس از باران، در انعکاس نور شمعها چهره مردی دیده میشد.
قسمت پایین چهرهاش را با دست پوشانده بود، کلاه بدقوارهای به سر داشت و با نگاهی پر از کینه به من چشم دوخته بود.
پدرم به صورت غریزی حس کرد که پشت سرش اتفاقی در شرف وقوع است. بنابراین بیدرنگ یکی از شمعدانهای سنگین را از روی میز برداشت، در صندلیاش چرخید و شمعدان را به طرف پنجره پرتاب کرد.
شیشه پنجره با صدای هولناکی در هم شکست. و پردههای سرخ رنگ اتاق مثل بالهای خفاشی عظیمالجثه در دست بادی که وحشیانه زوزه میکشید در هوا شناور شدند. شعلههای شمعها ضعیف و کم نور شدند و من از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم روی تختم دراز کشیده بودم. روز بعد پدرم درباره آنچه شب گذشته روی داده بود حرفی نزد و شیشه پنجره را هم مردی که از دهکده آمده بود عوض کرد. و حالا آقای هلمز، چیزی به پایان داستانم نمانده.
در بیست و پنجم مارس درست شش هفته و سه روز قبل، من و پدرم پشت میز صبحانه نشسته بودیم و به اعلانی که رو میز بود نگاه میکردیم. تصویر روی اعلان مثل اعلان اولی بود؛ همان سه و 6 فرشته ملعون اما اینبار زیر عکس چیزی نوشته نشده بود.»
هلمز با لحنی جدی پرسید: « پدرتان چطور بود.»
«مثل کسی که در برابر سرنوشت محتومش تسلیم شده، ساکت نشسته بود. بعد از آن همه سال برای اولین بار با مهربانی به من نگاه کرد وگفت: «وقتش رسیده و این خوب است.» در برابرش زانو زدم و به او التماس کردم با پلیس تماس بگیرد و این ماجرای مرموز را که سایه شومش را بر زندگیمان انداخته تمام کند.
جواب داد: «دیگر سایهای بر زندگیمان نیست دخترم.» و بعد از مکثی کوتاه دستش را روی دستم گذاشت و گفت: «اگر غریبه ای با تو تماس گرفت به او بگو که پدرت در مورد این ماجرا چیزی به تو نگفته. فقط گفته "نام سازنده در قنداق تفنگ است." اگر زندگی خوب و بیدغدغهای داشته باشی این جمله را دقیقا به خاطر بسپار و بقیه چیزها را فراموش کن.» بعد از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت.
از آن وقت تا به حال بهجز چند دقیقه، دیگر پدرم را ندیدهام.