فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «زبل خانوم»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/04/28 ساعت 19:16

کتاب «زبل خانوم» نوشته زهرا دری توسط انتشارات مروارید به چاپ رسیده است.

به گزارش رویداد فرهنگی،در این کتاب طنزنوشت‌نامه زندگی واقعی دختری که هرگز وقتی برای چاپلوسی و تملق نداشته را خواهید خواند. و به راحتی لبخند خواهید زد. پیشگویی کرده‌اند این کتاب یا جایزه نوبل می‌گیرد یا جایزه کتاب سال یا هیچی! اصلا چه جایزه‌ای بهتر از داشتن دوستان شوخ و اهل لبخندی مثل شما؟!

 

قسمتی از متن کتاب:

دوم دبیرستان اولین خواستار رسمی برایم آمد. خانواده‌ام مشهد بودند و من در اصفهان مانده بودم که امتحانات خردادم را بدهم و به آن‌ها ملحق شوم. و بعد هم از آن‌طرف برویم شهرهای شمال ایران را بگردیم. ننه جانم زنگ زد و گفت: «دخدره، یه خواستگاری خیلی خب برات جور شده، فردا وخ می‌سی می‌یی این‌زا.» حرف «ج» را ننه جانم از بس غلیظ تلفظ می‌کرد می‌گفت: «ز» مثلا وقتی می‌خواست بگوید: «کجایی؟» می‌گفت: «کوزای؟!» در جواب ننه جانم گفتم: «من قصد ازدواج ندارم.» گفت: «غلط کردی که نمی‌کونی! خره این پسر پول از خشتکش می‌ریزه. هر صد سال یه بار یکی از این خواستگارا پیدا می‌شه، که اونم عدل اومده برای شوما. چی چی را قصد ازدواز نداری. می‌خی چی‌کار کونی؟ گفتم: «من می‌خوام درسمو ادامه بدم. فردام امتحان شیمی دارم.»

-خره! فکر کردی درس بوخونی، آخرش چیطو می‌شی؟ زنی یه کارمند می‌شی؟ زنی یه کارمند می‌شی که نصفه برز دستتون پیش این و اون دراز باشه؟ بابا، این می‌بردت استرالیا، همونزام درسیدا ادامه بده. می‌ری دوتا عسک با این خرس کووالیا می‌گیری، می‌رفسی برا دخدرعمه‌هات، چشاشون در می‌آد.
 وقتی اصرار مادربزرگم را دیدم، گفتم: «خب، حالا کی هست این بابا؟»

-نوه رفیق خودمس. وضعی مالیش عالیس. ده سالم ازت بزرگترس. لیسانسیشم گرفتس. کارخونه داره. فقطا یخده چی تپلی مپلیس. همچین که می خنده چشاش می‌رد تو، لپاش می‌آد بالا!
-تپل یعنی چند کیلو است؟

- ننه 120 کیلو که وزن نیست.

-چی؟ اوووه! من 45 کیلو هستم. اصلا حرفش را هم نزنید.

-دوباره گفتی که نع. ننه این حرفا رو بذار کنار. دوبار که ماشینشا زدی به چنار، حرص می‌خورد لاغر می‌شد. خره، مردوم این دوره برای ازدواز می‌رن زیری تانک، شوما داری برا 120 کیلو لگد به بختت می‌زنی.

میلیاردر بودن خواستگار هر دختری را وسوسه می‌کند، ولو اینکه طرف 120 کیلو باشد. قبول کردم یک دیدار تانک را ببینم. ننه جانم برای روز پنج‌شنبه قرار گذاشت و آخرین تذکراتش را داد: «فقطا ننه دوماد یخده چی حساسس. اون بگد آره، بقیه‌ش حلس. حواسیدا خب زمع (جمع) کون.»

از مدرسه یک‌راست رفتم خانه ننه جان. با دیدنم گفت: «پ ننه این ابرو پاچه‌بزیا چی چیس؟! پچرا یه دستی به روت نکشیدی؟» گفتم: «یادتون نیست من محصلم؟ من اگر یک روز جوراب سفید بپوشم یا ناخن‌هایم بلند باشد، می‌دانید مدرسه راهم نمی‌دهند؟ آن‌وقت زیر ابرو بردارم؟» ننه جان گفت: «بابا وقتی بفهمن برا کار خیر بوده‌س، گیر نیمی‌دن. اونش با من. بیا ببینم.» و با این موچین‌های قدیمی که سرشان شبیه قلاب است است، افتاد به جان ابروهای پاچه‌بزی من. آن‌قدر گریه کردم که چشم‌هایم باد کرد و سرخ شد. نزدیک غروب ننه جان گفت: «خاکی عالم. شیرینی نگرفتیم. بپر ماشین داداشدا وردار برو شیرینی بیگیر.»

گفتم:«شیرینی نمی‌خواد. خودشون می‌آرن.» گفت: «وخی برو بیگیر. خسیس بازی درنیار.»

گفتم:«حالا چرا با ماشین؟ می‌رم سر کوچه می‌گیرم.»

-من فقط شیرینی فروشی اصغری خلیفه رو قبول دارم.

- من که گواهینامه ندارم که می‌گی با ماشین داداشم برم.

-پ کی بود هفته پیش ماشینا زد به چنار؟ خیلی خوبم بلدی. از تو کوچه پس کوچه‌ها برو که پلیسم نبیندت.

مجبوور شدم برای کم نیاوردن هم که شده پشت پیکان برادرم بنشینم. رفتم. شیرینی هم خریدم. به آهستگی از کوچه‌ها می‌آمدم. حظ کرده بودم از رانندگی‌ام. دوتا کوچه مانده به خانه، نمی‌دانم از کجا یک خنم چادری که صورتش اصلا معلوم نبود، آمد جلوی ماشین و تا بخواهم ترمز کنم، زدم زیرش. تالاپی افتاد زمین. تکان نمی‌خورد. گفتم: «یا ابالفضل!» تو سر زنان از ماشین پیاده شدم و رفتم کنارش. با ترس و لرز تکاش دادم و گفتم: «خانم، خانم... ببرمتون دکتر؟» یک دفعه با دست از زیر چادرش محکم دستم را پس زد و گفت: «خاک توی اون سرت با این رانندگی. خاک توی سر اون که تو رو می‎‌سوند. منو ببری دکتر؟! دخدره‌ی عوضی. مگه کوری؟ آدم به این بزرگی را نمی بینی؟ مرده شوردا ببرن. با این ابروهای پاچه بزیت!» می خواستم بگم ابروهایم را که برداشته ام، هنوز یعنی پاچه بزی اند؟

 زن ادامه داد: «برو نیمی‌خوام ببینمت.»

عصبانی شدم. تحمل هم حدی دارد. گفتم: «نمی‌آی که نیا! اصلا خودت اومدی جلوم. اصلا نمی برمت دکتر.» زن چندتا حرف قلمبه دیگر بارم کرد. من هم سوار همین ماشین شدم و آمدم خانه. ماشین را پارک کردم و اصلا از اتفاقی که افتاده بود، حرفی به ننه‌جان نزدم.

شب خواستگارها آمدند. ننه‌جان گفته بود: «‌سبک گیری درنیاریا. نشینی جوک موک بوگویا. اگه از این دیوار خاک ریخت، شومام حرف می‌زنی. هروقت صدات کردم، چای و شیرینی می‌آری.»

وقتی صدایم کردند، با ترس و لرز رفتم. پدر داماد و داماد را رد کردم و رسیدم به مادر داماد. چایی‌اش را برداشت و نگاهی به من کرد و دوباره چایی‌اش را گذاشت سر جایش و رو به شوهرش گفت: «آقا جلال پاشید بریم.» ننه‌جان با تعجب گفت: چی‌طو شد؟ این چه حرفیس می‌زنید؟» مادر داماد گفت: «من نپسندیدم دخدری شما را. والسلام.» ننه جان عصبانی شد و گفت:« می‌دونید من با چه زحمتی این دخدره رو راضی کردم که شوما تشریف بیارید؟ حالا بی دلیل می‌گید نپسندیدید؟ یعنی چه که هیچی به هیچی!»

-بی دلیل؟ این دخدر می‌خواس امروز منو بکشه!

-حرفی دهنتا بفهم و بزن. خیلیم دلدون بخواد. جز یه پسری چاقالی که ندارید.

مراسم اولین خواستگاری‌ام با دعوا تمام شد. ننه جانم تا روزی که می‌مرد، می‌گفت:«دخدره تو شانس نداری. آخه آدم باید همون روز خواستگاریش بزنه زیر مادرشوهرش؟!

هرچند خواستگاری میلیاردر را از دست دادم، اما در رانندگی بسیار ماهر شدم. هرگز خلاف نکردم. هرگز جریمه نشدم. هرگز تصادف نکردم. چون همیشه فکر می‌کنم این زن یا مردی که جلوی ماشین آمده، ممکن است شب به خواستگاری‌ام بیاید.

 

 گفتنی است که قسمتی از متن کتاب، با صدا زهرا دری نویسنده زبل خانوم خوانده شده است.



نظرات کاربران

ارسال