کتاب «این گفت و سخنها...» ، مجموعه مصاحبههای محمود دولتآبادی است که توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
به گزارش رویداد فرهنگی، آنچه در این دفتر فراهم آمده است، چنانچه از سر نام آن پیداست- جنگی است از گفتوگوهای صاحب این قلم با خبرنگاران مطبوعات در مسیر این ده، بیست ساله که مثل باد گذشت. بدیهی است موضو عمده گفت و شنودها ادبیات است در معنای عام، ادبیات در معنایی که من درک میکنم و در موضوع آثارم، نیز بجا درباره شخصیتهای ادبی کشور تا آن اندازه که میدان و مجال سخن میبوده است.
قسمتی از متن کتاب
آقای دولت آبادی! شما در دهه 60 زوال کلنل را مینویسید که اکنون به زبانهای مختلف ترجمه و منتشر شده است. چرا زوال کلنل را نوشتید؟ گفتهاید که این روایت شخصی من از تاریخ است. چطور میشود از اتفاقی که این همه آدم در آن دخیل بودند، به وسعت یک انقلاب، ماجرایی شخصی داد؟
من داشتم نگاه میکردم که بنویسم و باید مینوشتم. و این اصلا شخصی نبوده و نیست. جایی گفته و نوشتهام که پیش از نوشتن خوابش را دیده بودم. دیگران داشتند نقد مینوشتند بر آثار من و میگفتند که دراز است، کوتاه است و... من اما نویسنده بودم و باید کارم را انجام میدادم. اگر کلنل را نمینوشتم، باید سر از دیوانهخانه درمیآوردم.
کلنل چهقدر شبیه بازی کردنتان به عنوان نقش سروان «دووال» در نمایش هائینی بود؟
ربطی به او نداشت.
ولی او یک نظامی است. پیشتر هم گفتید مشکل من با نفرین زمین این بود که آل احمد چنان نگاهی به نظامیها داشت. شما از کودکی آرزو داشتید ارتشی شوید. زوال کلنل چهقدر ربط دارد به این تصویر درونی شما؟
من از آدم سرتوی شانه و گداصورت و گدادست بدم میآید. در دوره کودکی من از این نوع آدمها در ناحیه ما زیا بودند. من ارتشی ها را میدیدم صاف راه میرفتند، لباس تمیز داشتند، ریشها تراشیده برق میزدند، دوست داشتم. من انسان زیبا را دوست دارم. من از همه آدمهایی که هدایت در بوف کور آورده نفرت دارم. من آرزو میکنم آن موجودات از زندگی آدم ایرانی زدوده شوند. هدایت شاهکار آفریده است از آن نکبت تاریخی که دست از گریبان ما برنمیدارد. ممکن است بعضیها فکر کنند این نگاه درستی نیست. هرچی میخواهند فکر کنند. من خوشم میآمد از کسی که سالم است، راست راه میرود و به روبهرویش نگاه میکند. برای همین کلام نیچه را دوست دارم.
خیلیها میگویند این کلنل میتواند محمدتقی خان پسیان باشد.
این دوگانگی هم جالب است، همانچه گفته میشود پارادوکس! در دورهای که همه به من میگفتند کمونیست، من عاشق کلنل محمدتقی خان پسیان بودم. چهکار کنم با ذهن مردم، من که نمیتوانم یک قلم مو بردارم، ذهن دیگران را پاک کنم، رویش چیزی بنویسم. من در دوره ای که میخواستم بروم تئاتر با کلنل آشنا شدم. کنار خیابان کتابش را خریدم. تازه از شهرستان آمده بودم. عتبات عالیات هم قبلا رفته و آنجا را دیده بودم. میدانستم پسیان میخواسته این مملکت ویران را به سهم خود و در جایی که قرار گرفته بود، آباد کند، این آرزو را داشته، و این از نظر من بسیار مهم بوده و هست.