
کتاب «نوشتن مانند بزرگان» نوشته ویلیام کین، ترجمه مریم کهنسال نودهی و کاوه فولادی نسب توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
به گزارش رویداد فرهنگی، در نوشتن مانند بزرگان ویلیام کین ـ نه با رفتن به هزارتوی بحثهای نظری، بلکه با شیوهای جذاب و مبتنی بر نمونههای موردی ـ سراغ روش «همانندسازی» رفته و با بررسی و تحلیل شیوه روایت، سبک و فنون بلاغی بیست و یک نویسنده بزرگ تاریخ ادبیات جدید، به خواننده کمک میکند تا شناخت خودش را از ساختار داستانی عمیقتر کند، پایه فنیاش را ارتقا دهد و امکانات نهفته در زبان را کشف و درک کند. «همانندسازی» یکی از قدیمیترین و مؤثرترین شیوههای یادگیری نوشتن است و چنانکه کین در مقدمه این کتاب توضیح میدهد، بعدِ سالها دوری از مرکز و قرارگرفتن در حاشیه، دوباره در دانشکدهها و مدرسههای داستاننویسی امریکایی احیا شده است.
قسمتی از متن کتاب
نوشتن مانند فرانتس کافکا
کافکا خیلیها را گیج میکند. آنها آثارش را میخوانند و ستایش میکنند، اما هیچوقت حتا به مخیلهشان هم خطور نمیکند که ممکن است بتواند چیزی در زمینه نویسندگی از او یاد بگیرند. قبول دارم که درک کافکا با توجه به سبک منحصر به فردش دشوار است. در واقع وقتی به دانشجوهایم میگویم در آثار او چیزی هست که میتوان از روی آن همانندسازی کرد، میگویند «وای خدا من نمیخوام درباره آدمایی بنویسم که تبدیل به حشره میشن یا درباره بیکارههای گمنامی که از بوروکراسی رنج میبرن!» کافکا آنقدر غیر عادی است که خیلی ها اعتقاد دارند هیچچیز نمیشود از او یاد گرفت اما {همین} غرابت او شاید بزرگترین نکته مثبتش هم باشد، زیرا چیزهایی وجود دارد که فقط او میتواند آموزش بدهد. به رغم عجیب و غریب بودن کافکا-یا شاید هم به خاطر آن-این فصل به احتمال زیاد مهمترین فصل این کتاب خواهد بود.
ترجیح میدهم با این نکته شروع کنم که مطالعه کافکا همراه با نوعی شوخ طبعی میتواند فایده زیادی برای نویسنده ها داشته باشد. مسلما او را بیشتر اوقات نویسندهای تاریک اندیش و اندوهگین میشناسند. قهرمانهای او با تمام قدرت تلاش میکنند کارهای ساده ای را به انجام برسانند-کارهایی مثل گذاشتن قرار ملاقات با مقام رسمی یا سفر به مقصدی نزدیک – و در نهایت هم شکست میخورند. در محاکمه (1925) قهرمان او بی هیچ دلیل مشخصی بازداشت، و برای عبور از این بحران درگیر انبوهی بی پایان از راهحلهای نافرجام میشود. در قصر (1926) قهرمان سرتاسر کتاب را در تلاش برای ورود به قصر میگذراند و هرگز حتا پایش هم به آن نمیرسد! در مسخ (1915) قهرمان تبدیل به حشره میشود و هرگز دلیلش را نمیفهمد. فیلیپ راث، نویسنده شکایت پورتنوی و برنده جایزه پولیتزر تنها کسی نیست که این داستان به نظرش بسیار بامزه آمده، خود کافکا هم بی شک این قصد و نیت را در نظر داشته. «من...به شدت تحت تاثیر کمدینی به نام فرانتس کافکا و نوشته بسیار جذابی که اسمش را مسخ گذاشته بود، قرار گرفته بودم ... جایی خوانده بودم که او حین کار گاهی می زده زیر خنده. معلوم است! خیلی بامزه بود؛ درگیری فکری بیمارگونه با مجازات و جرم. مخوف اما بامزه!»