کتاب «درخت تلخ» نوشته آلبادِسس پِدِس ترجمه بهمن فرزانه توسط انتشارات ققنوس در سال 1390 منتشر شده است.
کتاب از داستانهای کوتاه تشکیل شده است که در ظاهر مستقل هستند ولی همگی از عشق، نفرت و ترس سخن میگویند. نویسنده به خوبی تمام صحنهها را بازسازی میکند، تصاویری که معمولا در شهرهای ساحلی یا حتی جزیره اتفاق میافتد از عشق دختر نوجوانی به درخت لیمو و پیمان بستن با آن گرفته تا مادری که به عشق پسرش حسد میورزد، از پری دریایی که در آخر توهمی بیش نیست تا دختر بچهای که به من درونی خود پی میبرد و شعر میسراید.
از عشق به معشوق تا ثروت و درگیریهای خاص خود تا غم و غصه دختری که قصد پرواز از بالکن دوستش را دارد، بندبازی زنی که در خواب هم ترسهایش پایانی ندارد و در آخر هم کرایهنشین که بلندترین و پربرخوردترین داستان این کتاب است. این داستان جدال مادر و دختری است که هر دو به عشق پسر نویسندهای که در خانه انها پانسیون است، گرفتارند.
مارگاریتا زنی 40 ساله است که بعد از فوت همسرش با مادرشوهر و دختر نوجوان خود در طبقه پنجم آپارتمان سه خوابه زندگی میکند و برای امرارمعاش یکی از اطاقهای خانه را اجاره داده است.
لئوناردو پسری شهرستانی است که آرزوی نویسندگی دارد و در روزنامههایی نه چندان مشهور چند داستانش چاپ شده است. او به همین شوق به شهر آمده و اطاقی را از مارگاریتا اجاره کرده است. بعد از اینکه او دو ماه را در این خانه سپری میکند بین او و خانم صاحبخانه محبتی ایجاد میشود، اما دخترش تا دو ماه دیگر از سفر باز میگردد. مارگلریتا بسیار غمگین است چون دیگر نمیتواند با خیال راحت به دیدار با عشق خود بپردازد. از پسر معذرت خواهی میکند. مارگاریتا فکر میکند جوان هم مثل او عاشق و بیتاب است، غافل از اینکه لئوناردو طبق برنامه زن بیچاره را عاشق خود ساخته و تصاحبش کرده است و دیگر اکنون به دنبال فرار از اوست.
با آمدن دوناتا پسر داستان ما عاشق این دختر جوان میشود ولی دختر زرنگتر و تودارتر از این حرفها است و دل و جان لئوناردو را به سخره میگیرد. از سویی خود نیز شیفته جوان میشود ولی با غرور تمام، دلبری پیشه میکند.
مادربزرگ که زنی دنیا دیده و باهوش است، به مارگاریتا عشق این دو را گوش زد میکند، درست در روزی که لئوناردو تصمیم به خواستگاری از دوناتا میگیرد پستچی نامه دعوت به استخدام را برای او میآورد و روزی پرکار را برایش رقم میزند.
قسمتی از متن کتاب
مارگاریتا دخترش را نگاه میکرد که چگونه داشت با خیال راحت صحبت میکرد. میگفت که فلان کار و فلان کار را انجام خواهد داد. به خود اطمینان داشت، بله، او تا به هجده سالگی رسیده بود! آیا این منصفانه بود که کسی آنطور امتیاز هجده سالگی را در دست داشته باشد! تازه آغاز زندگیاش باشد؟ نه، انصاف نبود. خود او میدید که دارد جوانی را پشت سر میگذارد، و راه برگشتی هم وجود ندارد. گذشت هر سال مانند سرب بر پیکرش سنگینی میکرد و دوناتا سالهای بیشماری را در پیش داشت. جوانی او تازه آغاز شده بود و برایش امری بود ساده و طبیعی . به خاطر آن به خود نمیبالید. به خاطر آن لحظات، هر لحظه خدا را شکر نمیکرد. گاه به گاه، حتی بدخلق هم میشد و کفر میگفت. مارگارتیا درک کرده بود که جوانی یعنی بیفکری، یعنی درک نکردن ارزش بسیاری از چیزها. جوانی یعنی خوشگذرانی، یعنی بیخیالی، یعنی قدرنشناس بودن نسبت به زندگی. آن وقت دیوانه وار به حال او غبطه میخورد. دلش میخواست او را پس بزند و جایش را بگیرد. دلش میخواست جوانی او را مثل یک تکه جواهر از چنگش درآورد. با کینه و نفرت به او خیره میماند. آری به او، به دخترش دوناتا. و از خودش هم بدش میآمد.