
کتاب «قصه سعید و مریم» نوشته آرش سالاری است که توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
به گزارش رویداد فرهنگی،«قصهی سعید و مریم»، رمانی است از اثر آرش سالاری جوان که موقعیت و جبر بودن در یک مکان خاص را به عاملی تبدیل میکند که طی آن شخصیتهایش را به هم نزدیک کند. رمان روایتی است از داستان دو جوان. سعید پسری است که به قم آمده و در خانه مادربزرگش ساکن شده و مخفیانه در حوزه علمیه درس میخواند. مادربزرگ مدیر یک مهدکودک است و به خاطر پارهای نگاههای سیاسیاش، در شغلش با مشکلاتی روبهرو شده…
از سویی دیگر مریم را میبینیم. دختری که به دلایلی پنهانی تهران، دانشگاه و خانوادهاش را رها کرده و برای گذراندن آخرین سال رشته حقوق به قم آمده و برای تثبیت روحیاش در مهدکودکی بهعنوان مربی استخدام شده است. او از چیزی میگریزد؛ سیاست؟ دانشگاه؟ خانواده؟ این گرهها به تدریج در رمان گشوده میشوند و انگار سرنوشت این دو بههم پیچیده میشود…
آرش سالاری از فضای شهر قم بهعنوان یک مکان روایی استفادهای بسیار بدیع کرده و خواسته تا در دل این شهر قصهای عاشقانه بنویسد و امروزی. رمان از فصلهای کوتاه تشکیل شده است و سیر آدمها و ماجراها به اندازهایاند که بتوان گفت با رمانی روبهرو هستیم که مدام برای مخاطبش ماجرایی تازه در آستین دارد. یک عاشقانه سیاسی…
قسمتی از متن کتاب
زنگ می زنم تهران. خانه. از جمعه زنگ نزدهام. زیاد شدن تماسهای بیپاسخ گذاشتهشدهشان میترساندم که کاری بکنند. فقط از همین میترسم، وگرنه مدتهاست از چیز دیگری ترسی ندارم. مثلا نگران شدنشان. زجر کشیدنشان. گوشی زنگ میخورد. میخواهم بعدش بخوابم، نه رغبت شام دارم، نه حوصله درس. نگاهی به ساعت میاندازم. هشت شب است. باید خانه باشند و بیدار. کسی جواب نمیدهد. باید خانه باشند و بیدار، آن خانوادهای که من میشناختم قبل از آمدنم به قم. منتظرم برود روی پیامگیر، بعد قطع کنم که کسی گوشی را برمیدارد. مامان. «سلام» «سلام.» «چی شده که زنگ زدی؟» «حالتون خوبه؟» «پرسیدم چی شده که زنگ زدی؟ نشنیدی؟» «نمیخواین حالمو بپرسین؟» «نه نمیخوام. فقط میخوام بدونم چیشد که بالاخره فکر کردی باید به ما زنگ بزنی. چی شد که احساس کردی لازمه صدای مارو بشنوی. داری میمیری؟ دارن میکشنت؟» «نه.» «پس چی؟حرف بزن بگو.» «هیچی.» «هیچی؟ همین؟» «آره.» «بعد از چهارروز تلفن جواب ندادن زنگ زدی یه کلمه بگی هیچی؟» «من یکشنبه به مینا زنگ زدم.» «اونم بدتر از تو.دوتاییتون باهم از همون سال لعنتی دست به یکی کردین که من و بابات رو بکشین. کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم. کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم. کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم. کاش و میمردم وخدا هیچوقت شما دوتا رو بهم نمیداد.» «شاید.» «شاید چی؟ها؟ شاید کاش میمردم؟» «شاید کاش هیچوقت خدا ما دوتا رو به شما نمیداد.» «مادری نکردم در حقتون؟ زندگیمو نذاشتم براتون؟ چی کم گذاشتم برای شما دوتا؟» «ما دوتا رو به هیچکس نمیداد نمیآفرید.» «نمیدونم این چه آزمایشیه. چه عذابیه. نمیدونم. تقاص کدوم گناه، کدوم اشتباه.» «خوبین؟» «چرا چندروزه گوشیت رو جواب نمیدی؟ نمیگی فکر من و بابات هزار راه میره؟» «حالم مناسب جواب دادن نبود.» «یعنی چی حالم مناسب جواب دادن نبود؟ از جمعه تا الان؟ چهت شده بود مگه؟» «چیزیم نبود.» «چیکار داری میکنی اونجا برای خودت مریم؟ هیچ معلوم هست؟ سر لجبازی با منوبابات داری خودت رو از بین میبری؟ خودت میفهمی داری چیکار میکنی؟» «من حالم خوبه مامان.» «آره مشخصه حالت خوبه. کاملا هم مشخصه. از صدات. از این چند روز تلفن جواب ندادنت. از رنگوروت که خدا میدونه به چه حالی افتادی. نمیفهمی چی میگذره به ما مریم. نمیفهمی.» «غذا میخورم. مواظبم. نگران نباشین.» «حالم از این کلمههات به هم میخوره. از این جملههای کوتاهت. از این لحن آرومت. میفهمی مریم؟ میفهمی؟ نمیفهمی. هیچی نمیفهمی. نمیفهمی چطوری داری نابودمون میکنی. فقط به خودت فکر میکنی. از این میسوزم که خودتم داری از بین میبری. هیچی برات مهم نیست. هیچکس، جز بازی احماقانهت، جز خاطرات کوفتیت.» «بسه مامان.» « چی بسه؟ ها؟ چی بسه؟ گریه کردنهای هرروزم بسه؟ لالمونی گرفتن بابات بسه؟ چی بسه مریم؟ بگو.بگو»
«مامان.» «نگو مامان. نگو. ساکت شو.» «گریه نکنین.» «بسه مریم بسه.» «خداحافظ.» گوشی را میگذارم. چشمهایم را میبندم. چرا این قدر دراین زندگی جدید چشمهایم را میبندم؟ چرا اینقدر بعدش گریه میکنم؟ حتا قبلش. در حینش. خیلی بعدترش. خیلی قبلترش. انگار همیشه. همیشه. همیشه....
- معرفی کتاب /
- قصه سعید و مریم /
- آرش سالاری /
- نشر چشمه /