معرفی کتاب نان سنگک نوشته فریده فرجام که توسط نشر مروارید به چاپ رسیده است.
به گزارش رویداد فرهنگی، کتاب نان سنگک پنج شخصیت اصلی را به خواننده معرفی میکند: پسر، مادر، مامور، و مردبقال و همچنین آقا جواد نانوا که از او صحبت میکنند.
عنوان کتاب از ویار مادری پا به ماه گرفته شده است. مادری که در نیمه شب از پسر خود می خواهد برای تهیه نان سنگک به نانوایی آقا جواد برود. حضور پسر بچهِ از همه جا بی خبر در جلوی نانوایی با اتفاقات زیادی روبرو می شود. نانوا روز قبل بعلت مسائلی توسط ماموران ساواک دستگیر شده است و مرد بقال که در روبروی نانوایی مغازه دارد دائم در هراس دستگیری توسط ماموران است . پسر بچه، با مشاهده در بسته نانوایی به مرد بقال مراجعه می کند و هیجان داستان دو چندان می شود. مرد بقال تمام تلاش خود را می کند که پسر بچه را از مغازه دور کند تا مشکلی برایش پیش نیاد، ولی در این کار موفق نیست و سر و کله مامور پیدا می شود
درباره نویسنده
فریده فرجام، کارگردان سینما و تئاتر، سناریونویس، نمایشنامهنویس، داستاننویس، شاعر و نویسنده ادبیات کودکان است.
فریده فرزند قمر و فرخ فرجام در 22 دیماه 1313 در یکی از خانههای کوچه مشیرالدوله در تهران به دنیا آمد. در خانوادهای بافرهنگ، هنردوست و آزادیخواه پرورش یافت. پدر و مادرش او را به کلاسهای باله، نقاشی، زبان فرانسه و انگلیسی فرستادند. از سالهای دبستان او را با آثار کلاسیک زبان فارسی آشنا کردند و مشوق ذوق او شدند.
در دانشگاه تهران، از شاگردان پروفسور «کویین بی» استاد هنرهای دراماتیک دانشگاه ییل امریکا شد. در کلاسهای بازیگری جایزه اول گرفت.
در کلاس نمایشنامهنویسی، اثرش، جزء چهار نمایشنامه ممتاز، برگزیده و اجرا شد.
فرجام چند نمایشنامه از جمله « شب در بیمارستان» را در سال 1347 نوشت. این نمایشنامه به دلیل موضوعش غیرقابل چاپ و اجرا بود. در سالهای 9/ 1348 روی ساختمان، نوع اجرا و متون نمایش سنتی ایرانی تحقیق کرد و چند طرح برای نمایشنامه نوشت. او در سال 1349 به دعوت گروه تئاتر عروسکی« نان و عروسک» که علیه جنگ ویتنام برنامه اجرا میکرد به پاریس رفت و در مدت نمایش در این شهر در منزل خانوادگی «برتولت برشت» اقامت نمود.
قسمتی از متن کتاب
بقال با تعجب نگاه میکند. از روی چهارپایه بلند میشود. میرود به حالت ضعف کنار دکانش روی زمین مینشیند. پاهایش را دراز میکند.
بقال: خدایا رحم کن!(ناله میکند)
مامور: (پسربچه را ورانداز میکند) قایم شده بودی؟
پسربچه: نه. واستادم تا نونوا بیاد.
مامور: مگه تو نونوا رو میشناسی؟
پسربچه: آره... ازش نون میگرفتم.
مامور: دیگه چیکار میکردی؟
پسربچه: هیچی، نونو میخوردیم.
مامور: جواب سربالا نده بچه. همچی میزنمت که نفست بند بیادآ....
بقال: (با ضعف) پررویی نکن پسر...
مامور: جلوتر بیا ببینم.
پسربچه جلوتر میآید. جلوی مامور میایستد.
پسربچه: (به بقال نگاه میکند)حالش بده؟
مامور: فضولیش به تو نیومده. هرچی میپرسم جواب بده.
پسربچه: بپرس.
مامور: تو با نونوا چی کار داری؟
پسربچه: اومدم واسه مادرم نون سنگک بگیرم.
مامور: نصفهشبی؟ تو گفتی و منم باور کردم.
بقال: (با ضعف) ننهاش ویار داره قربون.
مامور: (به بقال) خجالت بکش پیرمرد.
پسربچه: مادرم گشنشه. گشنگی که دیگه ساعت نداره.
مامور: چرا. ساعت داره. وقتی آدم شب شام بخوره بخوابه، دیگه نصفهشبی دلش هوای نون سنگک نمیکند. اونایی که این مزخرفا رو به تو یاد دادن... ما رو دست کم گرفتن. کور خوندن.
پسربچه: مادرم گفت پاشو برو نون بگیر... منم خودم اومدم.
مامور: ننه تورو نمیگم... اونایی رو میگم که تورو اینجا فرستادن تا سروگوش آب بدی... خیال کردن ما رفتیم مردیم؟!
پسربچه: اونا کین؟
مامور: همونایی که میدونن وقتی نونوا شب رفت، صب دیگه برنمیگرده.
پسربچه: این بقالم همینو گفت.
مامور: چی گفت؟
پسربچه:گفت نونوا برنمیگرده.
مامور: (رو به بقال)تو از کجا میدونستی؟