«صد سال تنهایی» نوشته گابریل گارسیا مارکز که توسط کیومرث پارسای ترجمه و نشر آریابان چاپ شده است.
به گزارش رویداد فرهنگی، در صدسال تنهایی داستان زندگی چند نسل از یک خاندان را بدون تظاهر برای خوب و بد تصویر کردن شخصیتها نشان میدهد و درباره زندگیشان مینویسد، البته با مادران به خصوص مادر اورسولاها مهربانتر است. کتاب از زبان سوم شخص نوشته شده است.
داستان این کتاب از فلش بک سرهنگ آئورلیا که در انتظار تیرباران است، شروع میشود. او دهکده خود را که حدود بیست خانه در امتداد رودخانه داشت به یاد میآورد؛ دهکدهای که پدرش بنیاد نهاد بود.
زمان کتاب آنقدر دور است که بعضی چیزها نام ندارند و اجسام با «این» یا «آن» نامیده میشود. ورود گاه و بیگاه کولیها به دهکده به همراه وسایلی که با خود دارند، تنها راه ارتباط آنها با دنیا است.
اورسولا و بچهها به کار زراعت مشغول بودند و پدر به کشفیات که به نظر اورسولا دیوانه بازی بود. زمانی که احساس کردند از همه جا دورند، تصمیم به نقل مکان گرفتند ولی با مخالفت زنان روبهرو شدند. طبق آیین قدیم گفتند چون مردهای در اینجا نداریم، خاک مال ما نیست. اورسولا در این لحظه گفت : «اگر قرار باشد من بمیرم تا بقیه در اینجا بمانند خواهم مرد.»
اورسولا که از همسرش برای رسیدگی به اوضاع و حال و بچهها نا امید شده بود، خود دست به کار پخت شیرینی زد و آب نباتساز شد، کاری که ابتدا خیلی کوچک و بعد از آن بزرگ و پردآمد شد.
یک روز خوزه، به تماشای کولیها رفت و بعد همراه آنها ماکوندو را ترک کرد. اورسولا با آگاهی از اینکه فرزندش با کولیها رفته است، رد آنها را به اشتباه دنبال کرد و هفتهها از خانه و خانواده دور ماند.
اورسلا بعد از پنج ماه جوانتر و زیباتر موفق به آوردن عدهای به دهکده شد که اجناس زیادی برای فروش داشتند.
در ادامه داستان، وقتی این خانواده میخواستند خانه خود را بازسازی و به سفید رنگ کند، دستوری رسید که خانه باید آبی رنگ شود. این دستور را مرد قانون که برای همه نا آشنا بود، و کسی نیاز به بودن اش را احساس نمیکرد، صادر کرده بود.
روزها گذشت، و داستان جذاب ادامه دارد تا روزی که ناگهان مردی درشت اندام در را باز کرد، همه در خانه از دیدن او حیرت کردند. وقتی به اتاق پذیرایی قدم گذاشت، همه با دهان باز به او نگاه میکردند. سلام گفت و سراغ اورسلا رفت. او کسی نبود جز خوزه آرکادیو که به زودی عاشق ربکا شد و با تمام مخالفتها با او ازدواج کرد و در خانه ای نزدیک قبرستان زندگی را شروع کردند.
صد سال تنهایی شاهکاری ادبی است که در آن داستان با حس تنهایی که همه انسانها تجربه کرده اند، ادامه پیدا میکند.
قسمتی از متن کتاب
عاقبت خوزه آرکادیو بوئندیا آنچه را به دنبالش بود، یافت. مکانیزم داخل یک ساعت را به عروسک کوکی وصل کرد و عروسک همراه با موسیقی، مدت سه شبانه روز رقصید. اختراع تازه، بیشتر از سایر اختراعات، او را به هیجان آورد. دیگر اهمیتی به خواب و خوراک نشان نمیداد. در غیاب اورسلا و دور از نگاههای کنجکاو او به حالتی دچار شد که بیرون آمدن از آن، امکان نداشت. شبها به خواب نمیرفت، در اتاق قدم میزد و با صدای بلند، افکارش را بر زبان میآورد. به دنبال روشی بود تا قانون آونگها را روی ارابههایی که گاومیش آنها را میکشید، گاو آنها و هرچه که حرکت میکرد و میتوانست تحت تاثیر آن قانون واقع شود، پیاده کند. بیخوابی چنان بر جسم و روحش فشار میآورد که صبح یکی از روزها، پیرمردی را دید که موهایش سفید شده و چهره اش آشنا به نظر میرسد. هرچه کوشید، نتوانست او را بشناسد. عاقبت هنگامی که او را شناخت و فهمید که پرودنسیو آگیلار است، به نتیجه رسید که مردگان هم پیر میشوند.
خوزه آرکادیو بوئندیا که احساس دلتنگی زیادی میکرد، با شگفتی به آگیلار گفت:
-پرودنسیو! چه راه دوری را پیمودهای!
پرودنسی آگیلار با گذشت چندین سال از کشته شدندش، به دست بوئندیا، به دلیل اینکه دلش برای زندهها تنگ شده بود، نیاز به مصاحبت داشت و چیزی نمانده بود که دوباره و اینبار به صورت ابدی بمیرد، به دشمن دیرین خود روی آورده بود.