کتاب «آقای روباه شگفت انگیز» نوشته رولد دال است که توسط ساغر صادقیان ترجمه شده است.
« من به آقای روباه شگفتانگیز خیلی افتخار میکنم. کتاب کم حجمی است اما طرحی بسیار قوی دارد. من همیشه سعی کردهام داستانهای جدید و طرحهای جدید پیدا کنم. از نویسندگانی که تا یکی از آثارشان موفق میشود، همان طرح را بارها و بارها در داستانهای دیگرشان تکرار میکنند، بیزارم... این کار عدم قدرت تخیل و ابتکار آن ها را نشان میدهد.»
معرفی نویسنده کتاب
رولد دال نروژی تبار بود، اما در انگلستان بدنیا آمد و همانجا تحصیل کرد. در هجده سالگی برای کار در شرکت نفت شل به آفریقا رفت. با شروع جنگ جهانی دوم به عنوان خلبان جنگی به نیروی هوایی انگلستان پیوست و در لیبی و یونان و سوریه خدمت کرد. مدتی بعد در واشنگتن با سمت دستیار وابسته سیاسی به کار مشغول شد و از همان زمان به نوشتن داستانهای کوتاه روی آورد که شهرت بسیار برای او به همراه داشت. رولد دال به شیوه طنزآمیز و بدیع و در فضایی آمیخته با تخیل و واقعیت و استعاره به طرح مسائل تربیتی اجتماعی نسل جدید میپردازد. سبک نگارش او بسیار غنی و مفرح است. قصههای دال لحنی تند و تهاجمی و در عین حال شیرین و پرکشش دارد و خوانده را کلمه به کلمه دنبال خود میکشد. او یکی از موفقترین نویسندگان کتابهای کودک و نوجوان است که کودکان سراسر جهان کتابهایش را خوانده اند و بسیاری از جایزههای معروف جهانی به این کتابها تعلق گرفته است. از آثار او میتوان از چارلی و کارخانه شکلاتسازی، جادوگرها، ماتیلدا، سفر تک نفره، هلوی غول پیکر، داروی معجزهگر، خانواده آقای ابله، آقای روباه شگفتانگیز، سال من، چارلی و آسانسور بزرگ شیشهای، دنی قهرمان جهان، غول بزرگ مهربان که همه این کتابها را نشر مرکز منتشر کرده است، نام برد.
قسمتی از متن کتاب
«هرگز نمیگذاریم فرار کند»
ساعت شش عصر، بین موتور ترکتورش را خاموش کرد و از صندلی راننده پایین آمد. بونس هم همینطور. هر دو به اندازه کافی کار کرده بودند. آنها از رانندگی با تراکتور در طول روز خسته و کوفته بودند. گرسنه هم بودند. قدم زنان آمدند بالای سوراخ روباه، در انتهای حفره بزرگ؛ صورت بین از عصبانیت بنفش شده بود. بونس داشت با کلماتی زشتی که نمیتوان نوشت، به روباه فحش میداد، بوگیس تلو تلو خوران آمد. او گفت:« روباه پلید لعنتی! حالا باید چی کار کنیم؟»
بین گفت:« به شما میگوییم چه کاری نباید بکنیم! نباید بگذاریم فرار کند.»
بونس هم گفت:« ما هرگز نمیگذاریم فرار کند.»
بوگیس فریاد زد:« هرگز،هرگز،هرگز.»
بین خم شد به پایین، به سمت سوراخ فریاد زد:« شنیدی آقای روباه! هنوز تمام نشده است، آقای روباه! ما تا وقتی مرده ات را آویزان نکنیم، به خانه نمیرویم.»
بعد هر سه تا با هم دست دادند و خیلی جدی قسم خوردند که تا وقتی روباه را نگرفته اند، به مزرعه شان برنگردند.
بونس، کوتوله شکم گنده، پرسید:« بعد باید چکار کنیم؟»
بین گفت:« تو را از سوراخ پایین میفرستیم تا او را بالا بیاوری. برو پایین، کوتوله بدبدخت!» بونس در حالی که فرار میکرد، جیغ زد:« نه، من نه!»
بین لبخند بیمارگونه ای زد. وقتی میخندید، میشد لثههای قرمزش را دید. بیشتر از آنکه دندان دیده شود، لثه دیده میشد. او گفت:« پس فقط یک کار دیگر میتوانیم بکنیم. ما کاری میکنیم که از گرسنگی بیرون بیاید. ما همین جا چادر میزنیم و شب و روز مراقب سوراخ میشویم. او بالاخره بیرون میآید. مجبور است که بیرون بیاید.»
بنابراین بوگیس و بونس و بین پیغام فرستادند تا از مزرعههایشان چادر، کیسه خواب و غذا بیاورند.