
این کتاب نوشته سیدمجید حسینی است و توسط نشر چشمه به چاپ رسیده اند.
به گزارش رویداد فرهنگی، با اطمینان میتوان گفت این کتاب، در میان آثار تاکنون منتشر شده نویسنده که غالباً دارای درونمایه تحلیلی هستند، یک نقطهعطف محسوب میشود.
او که تاکنون چندبار به پاریس سفر کرده، اینبار با شنیدن «صدا» و «قصه» سعید، دوست قدیم دوران دانشجویی، امکان ورود داستانی به هزارتوهای این شهر غریب و روایت آن را مییابد. روایت جزءنگار، خلاق و واقعنمای نویسنده، نهتنها سعی در فهم فضای شهر پاریس دارد، بلکه به همان اندازه خواهان درک رنج، عشق، تنهایی و ملال سعید است و شاید او در قامت یک استاد علوم سیاسی، احوال سعید را مینویسد تا نسبت «ما» را با «آنها» در سایه مناسبات جهانی بفهمد.
گوشههای پاریسی در خردهروایات متعدد کتاب، بدل به پازلی رنگارنگ میشوند و آرامآرام «نقشه»ای دیگر را برای کشف راز جهان در اختیار چشمها، پاها و حواس ما قرار میدهند...
با این نقشه همراه شوید: شاید شما خودتان را در پاریس دیدید؛ آشنا با رنج و شور عشق و ... پاریس او؛ شاید تهران ما باشد؛ وقتی چشمانداز نگاه خود را از پوسته و ظاهر، به عشقها، امیدها، رنجها و دیگر پیچ و تابهای بشری معطوف میکنیم.
قسمتی از متن کتاب
لذت کوبیستی
خوابهای ما پر از نمادها هستند؛ نشانههایی که نمیدانیم چه هستند؛ اما خیلی آشنایند؛ آشنایی نمادهای درون خواب از ریشه داشتن آنها درون امیال ما سرچشمه میگیرند، میلهای ناخودآگاه ما اجازه عبور از وجدان اخلاقیمان را ندارند، پس در خواب تبدیل به نماد میشوند، تا وجدانمان آنها را نشناسد و آنها امکان دیده شدن پیدا کنند؛ خوابهای ما پر از لذتهایی است که یواشکی از قید عقل و وجدان فردیمان فرار کردهاند؛ حالا این پاریس؛ پر از این خوابهاست، خوابهایی که مملو از نمادهای پر از لذتاند، و البته پر نمادترین خواب پاریس هم همین تابلو پابلو پیکاسوست؛ مقابل تابلو عجیب، که بایستی، مملو میشوی از لذتهای مبهم، پر از انرژیهای کم معنا و میافتی به جان مغزت که ان نمادها را کجا دیدی؟ و مغزت دست و پا میزند که اینها را ندیده، اما تو باور نمیکنی! روبهروی تابلو پیکاسو؛ یک خلسه رویایی وجود دارد که تو را میبلعد؛ سعید هم درون خوابهای پاریسی خودش همینقدر غرق میشد، اما نه توی تخت خواب خوابگاهش در نانتر؛ بلکه پشت تلفنهای طولانیاش به تهران، هرروز صبح که بیدار میشد؛ دلش تنگ بود، نه اینکه ظهر نباشد یا شب فراموشش شود؛ اصلا هر لحظه درونش تنگ تنگ شده بود برای دخترک، و تنها راهش همین تلفنهای طولانی پرهزینه به تهران و غرق شدن در این خلسه بیپایان؛ آنروزها هم که وایبر و تلگرام وجیتاک که نبود، پس هزاران یورو در این شرایط بی پولی میرفت برای این خوابهای سعید؛ من هم میگویم: آدم باید بیپول باشد تا خوابهایش با ارزش شود؛ آدم باید بند نباشد به این کاغذهای بیارزش تا درونش را به خاطر آن سرکوب نکند، اصلا آدم باید زندگیاش را بدهد یک لحظه خواب خوب ببیند؛ اکنونیت آدم اینجور شاد میشود، میارزد که ابدیتت را برایش بدهی هرچند، پس از لحظهای دوباره از خواب شیرینت بیدار شوی؛ و ببینی دنیای بیخواب چهقدر زمخت است، سعید هم بند این کاغذهای بیارزش نبود، هرچه پول از ایران آورده بود، میداد تا خواب دخترک را ببیند درون صداهای ریز منتشر شده از گوشی تلفن؛ سعید حالا با خواب زنده بود، با رویا بیدار بود، و درون نمادهای بیانتهای پاریسی هر لحظه غرق میشد، سعید خوابگرد شده بود؛ چه لذتی داشت؛ یک لذت بیانتها...