کتاب فانوس دریایی نوشته شیوا مقانلوکه توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است در این قسمت معرفی میشود.
به گزارش رویداد فرهنگی، فانوس را فروردین 1392 روشن و در اسفند همان سال خاموش کردم. به شکل ستونی هفتگی در روزنامه اعتماد. اولش مثل خیلی اولها، بیشتر حرف دلی بود در برابر همگان. به زودی اما زورقهای زیادی به مسیر فانوس پیوستند و همدلانه با نورش حرکت کردند. گاهی لابهلای این نوشتهها خودشان و نزدیکانشان را میدیدند و همدلانه خبرم میکردند نور را به کدام سو بچرخانم. گاه نامههای پُرهیجانشان ایدههای تازه میداد؛ گاه نظرات تندشان متهمم میکرد که از کجا ماجرایشان را میدانم_که نمیدانستم_و گاه از اشاره کردن یا نکردنم به موردی عصبانی یا ناامید میشدند. هرچه بود در این تکثیر نور لذت نابی را تجربه کردم_وکردیم_که در کتابهای داستانی تالیف یا ترجمهام کمتر چشیده بودم؛ حسی از حضور مستقیم و روزانه و عینی مخاطب همراه. به قصد کتاب شدن، متنها را ویرایش کردم. همان سبک و پیکر، کمی تراشیدهتر.
قسمتی از متن کتاب
من شهرزادم، قصهگوی زیرک هزار و یک شب افسانهای، همو که به جادوی روایت داستانهای جذاب و پیاپی، فرمانروای بیحوصله و بدبین دیارمان را هزار و یک شب مفتون و مجذوب نگه داشته تا به طمع شنیدن روایت بعدی من را چنان دهها زن قبلی نکشد و یک شب دیگر رخصت حیات بدهد. آتش اشتیاقش را شعلهور نگه داشتهام و در آن ازمنه قدیم، ارج و قربی عظیم به شغل اینک بی ارج قصهگویی و قصهنویسی بخشیدهام و با همان یک قصه هزارتاییام سرنوشت ملکی را از نو نوشتهام. در شب هزارودومی که حکایت نشده، شاهِ از جذبه درآمده از خودش پرسیده این داستانهای گاه یکنواخت و قابل پیشبینی و چندپاره با او چه کرده بودند که چنان پی بهانه شهرزادبازی میگشته است. جواب از معادلهای ساده از دل زندگی میآید: نه چهره یا قصه، بلکه لحن و صدای فریبنده شهرزاد بود که فرمانروا را پاسوز این بزم ادبی دو سال و نیمه کرده است.
بخش مهمی از کیفیت و کمیت روابط آدمها از لحن و صدای شان آغاز میشود و به خاطر لحن و صدایشان تمام. صدای مادری که نیمهشب پای تلفن دلگرمت میکند که دوستت دارد یا صدای دوستی که بارها شمارهات را میگیرد تا در لحظه تولدت از دور کنارت باشد، تمام حزن غیاب جسمیشان را آب میکند... صدای شاد دلدارت حالت را جا میآورد و شنیدن بغض فروخوردهاش بیش از دیدن اشکهایش زجرت میدهد... صدای بعضی دوستها و همکارها حتا قبل از رسیدنشان به پیشت کار یک جعبه شیرینی را میکند... گاهی تمام تنهاییات را با صدای ضبط شده کسی میگذرانی و فارغ از باربطی و بیربطی جملاتش فقط با آوایش بهبود مییابی... گاهی هم شنیدن صدای خس خس سرفهای از پشت دیوار تمام روزت را پرملال میکند... و گاه کل یک سال را خراب، مثلا صدای بی کشش و بیمارگونه استادان ادبیاتی که هزار و یک شب را به ملالانگیزترین درس عالم تبدیل کردهاند.
ما برای بیان بودنمان ناگزیر از تکرار کلمات ناقص و محدودی هستیم که هرچه کنار هم بنشینند و پا شوند بیش از چندهزار نمیشوند. پس به همان ناگزیری، برای یگانه و دلپذیر و ساحر بودن کلاممان به تغییر لحنها رو میآوریم تا همان چندهزار محدود را نامحدود کنیم... میلیونها انسان، میلیاردها بار، چهار حرف «س»، «ل»، «ا»، «م» را به هم میچسبانند اما فقط یکیشان سلامی میشود که باور میکنی از عمق وجود گوینده سلامتی و نیکی آورده است... من که سلام میکنم شهرزادی میشوم که پاروی صدایم برف سنگین را روی سرت میروبد و پایین میریزد تا صبحی آفتابی و شبی بیتشویش داشته باشی... تو که سلام میکنی پادشاهی هستی که داستان شکست و پیروزی جنگ آن روزت را میان صدایت ورق میزنم... هرچه در جوابت بگویم، تنها از صدایم خواهی دانست که این داستان شب بعدی هم ادامه دارد یا نه.
- معرفی کتاب /
- فانوس دریایی /
- نشر چشمه /
- شیوا مقانلو /