در دویست و هشتاد و دومین شب از مجموعه جلسات مجلۀ بخارا، پیشنهادهایی برای تسهیلِ روابطِ فرهنگیِ کشورهای فارسی زبان ارائه شد.
به گزارش رویداد فرهنگی، این جلسه با سخنرانی استادان: محمود دولتآبادی، نصرالله پورجوادی، سیروس علینژاد، رهنورد زریاب، حسین فخری، منوچهر فرادیس، جواد ماهزاده، یامان حکمت آبادی برگزار شد.
در ابتدا علی دهباشی ضمن خوشامدگویی به میهمانان حاضر در این نشست، به فرصتی که سال گذشته با حضور دولتآبادی در مجالی کوتاهتر پیش آمده بود اشاره کرد. دهباشی در ادامۀ سخنانش درباره گسترگی زبان فارسی اظهار کرد:
ادبیات زبان فارسی در سرزمینی که امروز جهان ایرانی میدانیم، شکل گرفت. از بخارا تا شیراز، از خراسان تا هرات، از گنجه تا اصفهان، از شیراز تا تبریز، از بلخ تا هندوستان، کشمیر، بداخشان، پامیر، خجند،فرغانه، سمرقند و کابل و دیگر جاهایی که هر کدام دستآورهای بزرگی در حوزه زبان فارسی به ارمغان آورده است.
در طی گذار از تاریخ این سرزمینها هر کدام سرنوشت خاص خود را یافتند اما زبان آنها در همه جا یکی ماند امروز ستارههای درخشان زبان ما همچون رودکی، سعدی، حافظ، مولوی، خیام و بیدل محبوب همه این سرزمینها و در بزرگداشت آنها و سایر مظاهر زبان فارسی همه یکصدا هستند.
اکنون پس از گذشت سدهها میبینیم که فرزندان بیهقی، رودکی، حافظ، خسرو و بیدل در نثر فارسی آثاری را خلق کرده اند که منادی صلح و انساندوستی در جهان است و آنچه که امشب در حال رخ داد است گامی دیگر برای آشنایی بیشتر در تحکیم روابط ادبی و فرهنگی نویسندگان ایران و افغانستان است.
ما در دوره کلک و سپس بخارا که اکنون بیست سال از انتشار شماره اول مجله کلک میگذرد همواره بر اساس حفظ و توسعه زبان فارسی در حوزه تمدنی زبان فارسی توجه داشتیم و بدون اغراق تنها نشریهای بودیم که بطور پیوسته و مستمر این کار را انجام دادیم. نشریات دیگر هم بودند که میشناسید اما ما سعی کردیم در هر شماره از کلک و بخارا ناشرِ آثار نویسندگان و شاعران تاجیکستان، افغانستان و دیگر سرزمینهای زبان فارسی باشیم و نتیجه سالها مراوده، دوستی و آشنایی با نویسندگان، شاعران این حوزه تمدنی، از جمله یکی برگزاری امشب است.
دهباشی در توضیح شبهایی که برای پیوند فرهنگی بین ایران و افغانستان برگزار شده است، بیان کرد:
این سومین شبی است که در خدمت فرزانگان افغانستانی هستیم. نخستین بار در فروردینماه ۱۳۸۶ شب ادبیات افغانستان را برگزار کردیم، دومین شب در چنین ایامی شب شاعران افغانستان را برگزار کردیم و اینک شب یکی از بزرگترین مفاخر ادبی افغانستان یعنی رهنورد زریاب را برگزار میکنیم.
در طی سخنرانیهایی که خواهید شنید به تفصیل درباره آثار و زندگی استاد زریاب سخن خواهند گفت، من سخن را کوتاه میکنم و فقط میگویم که ما در بخارا و گاهی کلک این افتخار را داشتیم که گاهی مقالات استاد زریاب را منتشر کردیم. زندگی پرفراز ونشیب استاد زریاب چیزی شبیه سرنوشت زبان فارسی است. زریاب در دوران مهاجرت سالهایی که در فرانسه و انگلستان بودند، همیشه این رابطه را با ادب فارسی و نوشتن حفظ کردند و در روزگاری که کمتر از نویسندگان افغانستان باز میگشتند، نمیخواهم آنهایی را که برنگشتند را سرزنش کنم چون هرکس شرایط خاص خود را داشت، ولی ایشان در روزهای سخت افغانستان به این کشور بازگشتند و در وطنشان شروع به کار کردند. آثاری که در این سالها از استاد منتشر شده است، ثمره یک عمر کار، پژوهش و تجربیات عاطفی و احساسی او در زندگی است که در این زبان، با این فرهنگ، در شهر کابل و دیگر شهرهای افغانستان گذرانده اند. قهرمانان آثار او چه در رمانها و داستانهای کوتاهشان همگی نمودار سرنوشت مردم افغانستان در این دوران تاریخی خاص است. اگر بخواهیم تاریخ افغانستان را در دوره اخیر مطالعه کنیم حتما باید داستان ها و رمانهای زریاب را بخوانیم.
سپس نوبت به محمود دولتآبادی در مقام اولین سخنران رسید و وی با خوشآمدگویی به دوستان و همکاران خود در کشور زخم دیده افغانستان، سخنان خود را آغاز کرد و گفت:
«من برای خوشآمد گفتن به دوستان و همکاران خود در کشور زخم دیده افغانستان، در کشور همسایه خدمت آقایان رسیدم و در محضر شما هستم. خوشآمد گفتن من به نویسندگان همزبان، همسایه، همکیش و همراه به نوعی ادای احترام است به رنجی که مردم افغانستان در مسیر بیش ۳۰ ساله تحمل کرده اند و این رنج در آثار نویسندگان افغانستانی، جابجا که من شانس خواندن آن را داشتنم مشاهده شده است. افت و خیزهایی که دوستان افغانستانی ما در این جهان در این مدت داشتند برای ما ایرانیها بیگانه نیست چون بسیاری از نویسندگان خود ما هم این افت و خیزها را داشتند که متاسفانه تاثیر بسیار بدی در زندگی افراد و روی زندگی ادبی ایشان داشت.
به گمان من اهمیتی که زریاب دارد این است که پایبند به جامعه پیشرفته غربی نشد و به افغانستان برگشت، آرزویی که من برای تمام نویسندگان ایرانی داشتم که یک روزی بتوانند برگردند ولی چنین مجالی را پیدا نکردند.
زریاب را من میشناسم از قبل هم میشناسم. دیدمشان و با هم گفتگو داشتیم، اما ایشان و دیگر نویسندگان افغانستانی در کشور ما زیاد معرفی نشده اند. آنچه که به ذهن من رسید این است که بین کشور ایران، افغانستان و تاجیکستان به عبارتی در حوزه فرهنگی ایران، باید ناشر مشترک داشته باشیم تا همزمان وقتی آثاری از نویسندگان افغانستانی در آن کشور منتشر میشود، امکانش وجود داشته باشد که در ایران هم منتشر شود و همچنین عکس این روند. چون ما یک حوزه تمدنی هستیم که میخواهیم این حوزه تمدنی را حفظ کنیم و زنده نگه داریم تا آیندگان در این جهان پر از غوغا این اهمیت را درک کنند زیرا در روزگاری به سر میبریم که اصطلاحی که میگفت «کلاهت را محکم نگه دار تا باد نبرد» کاملا مصداق عینی پیدا میکند. در واقع دنیا به سمت نوعی از جنون میرود که مشخصه آن دیگری خواری است یعنی خوردن دیگران و به این مناسبت ما باید حواسم باشد که خورده نشویم و به دنیا هم بفهمانیم که ما نمیخواهیم کسی یا جاهایی را بخوریم.»
دولتآبادی در ادامه سخنانش درباره زریاب و آثارش گفت:
«نکته این است که رهنورد زریاب در کشورهای راقیه لحظهای از وقت خود را بیهورده نگذراند چون در آن ممالک برای انسانهایی مانند ما که از کشورهای دیگر میروند امکان افسردگی خیلی زیادتر از این است که شخص برود و بنشیند و در باب سه رویین تن تحقیق کند یا برود و به سبکهای ادبی و نویسندگان مهم کشورهای راقیه توجه کند که آنها چه میکنند و آن را به صورت فرآورده به کشور خود بیاورد و به صورت نقد و نظر آن را منعکس کند.
ارتباط با جهان بیگانه اجتناب ناپذیر است، با جهان متمدن باید ارتباط آگاهانه داشته باشیم، این کار را زریاب انجام داده است. در کتابهایی که دیدم و با خود نیاوردم، زریاب به اینکه چه ها نوشتیم یا سه شخصیت اسطورهای در یونان، آلمان و ایران، بررسی کردن، پرداختن و آشنا کردن مردم افغانستان با آنها پرداخته است. این موضوع که در جهان چنین ارزشهایی وجود داشته و وقایعی رخ داده است و چنین نگاههایی در ادبیات وجود دارد و … را در آثار خود بررسی کرده است. اگر من از مردم افغانستان بودم خیلی بیش از این سپاسگزار رهنورد زریاب میبودم. برای اینکه من میتوانم تصور کنم آشنایی یک جامعه نیمهروستایی با ادبیات و نوع نگاه کردن به ادبیات جدید چقدر میتواند اهمیت داشته باشد. کما اینکه برای شخص اینجانب اهمیت داشت ما وقتی که در دهات خراسان بودیم، دربه در دنبال این بودیم که یک نوشته یا جملهای از یک صاحب نظر پیدا کنیم و بخوانیم. برای همین من قدر رهنورد زریاب را از این زاویه بسیار مهم تلقی میکنم.
دیگر آنکه نکته قابل ذکری که در این اختصار میتوانم بگویم این است که آثار زریاب کمکی است که بین ما و روحیه افسونزده هند ارتباط ایجاد میکند. در آثار زریاب چهرهها، روحیه، رفتار و قلندری هندی دیده میشود که بسیار دلنشین است و یکبار دیگر با وجود جدایی که در تصمیمهای استعماری بین مرز ما و هند رخ داد، عطر خوشایند فرهنگ هندو را به ذهن ما میرساند.»
محمود دولتآبادی با اشاره به رمان گلنار و آیینه افزود:
«من این کتاب را قبلاً خوانده بودم، داستانی بلند احوالاتی است در آن خیلی شکفته و پررنگ است. وقتی خواستم به اینجا بیایم افزون بر کتابهایی که خواندم، برای بار دوم این کتاب را خواندم نکتهای میخواهم بگویم برای زریاب خوشآیند است. من معمولا شبها این کارها را میکنم. شب تا صبح این کتاب را میخواندم، ساعت چهار یا چهار ونیم صبح برق خاموش شد، گفتم خدای من در این ساعت چرا برق خاموش شد. دیدم این هفت-هشت – ده صفحه را نمیتوانم کنار بگذارم. یادم آمد که در کیفم که چنته من است (خراسانیها به این چنته میگویند) یک چراغ قوه دارم. کورمال کورمال کیف را پیدا کردم، چراغ قوه را از داخلش درآوردم و با یک دست چراغ قوه را روی کتاب گرفتم و ده صفحه را با نور کم چراغ قوه خواندم، آقای زریاب!
برای اینکه این داستان بسیار دلنشین است، حالا این را من میگویم شاید پورجوادیِ فیلسوف که آنجا نشسته است بگوید که خواندن یک اثر فلسفی خیلی لذت بخش است اما من میگویم که هیچ اثر ادبی لذت بخشتر از ادبیات داستانی وجود ندارد برای همین یک تکه از کتاب را برای شما میخوانم. در این کتاب روحیه قلندری هندویی که خیلی دوست دارم جلوه دارد البته با خواندن یک پاراگراف فکر میکنم نمیتوانم این لذت را منتقل کنم. یک دختر در این کتاب است که خیلی متعالی است و خانواده او بسیار متعالی اند من هیچ چیز نمیتوانم دربارهاش بگویم. بعد از خواندن کتاب باید به روحیه، نسبتها و بیدریغی شخصیتهای داستان فکر کرد. این گذشت و بیدریغی، صراحت و رفاقت که چیز غریبی در پشت متن وجود دارد. شاید به صراحتی که من میگویم وجود نداشته باشد ولی در پشت متن روحیه که من دوست دارم وجود دارد. خانواده، خاله و سنتی که درخت با خود آورده نوع زندگی و میراییاش به نظر من آنقدر عزیز بود که ده صفحه باقی مانده را با چراغ قوه کم نور در ساعت چهار یا پنج صبح بخوانم.»
پس از اینکه محمود دولتآبادی قسمتی از رمان گلنار و آیینه را خواند، تکههایی ویدئویی از اخبار مرتبط با زریاب و مصاحبههای او پخش شد.
در اینجا علی دهباشی از دکتر نصرالله پورجوادی و سیروس علینژاد به عنوان دو تن از استادانی که موضوع زبان فارسی را در اولویت فعالیتهای خود میدانستند یاد میکند و چنین توضیح میدهد:
«امشب مفتخریم به حضور دو تن از استادانی که در سالهای پس از انقلاب در دو نشریه وزین مساله زبان فارسی را در اولویت مسائلی میدانستند که در آن نشریات مورد بررسی قرار میدادند. جناب دکتر نصر الله پورجوادی در مجله نشر دانش و سیروس علینژاد در مجله آدینه که اولین کنفرانس بین الملی زبان فارسی بعد از انقلاب توسط مرکز نشر دانشگاهی به همت پورجوادی برگزار شد و در آن مجلس نویسندگان و زبانشناسان از کشورهای مختلف فارسی زبان و سراسر جهان شرکت کردند. این مراسم در زمانی که توجه به این مسائل امر رایجی نبود، برگزار شد و خوشحالیم که این افراد در جمع ما هستند.»
دکتر نصرالله پورجوادی با بیان اینکه رهنورد زریاب یکی از نویسندگان شناخته شده و معروف در زبان فارسی دری است سخنان خود را آغاز کزد و گفت:
«میخواهم به اهمیت شخصیتهایی مانند زریاب اشاره کنم، از نظر فرهنگی، از نظر وحدت و اتحادی که هم اکنون ما به آن احتیاج داریم، وحدتی که باید میان ایران و افغانستان باشد، کسانی که با تاریخ سر و کار دارند، اعم از تاریخ سیاسی، فرهنگی و اجتماعی وقتی به مطالعه تاریخ میپردازند، هیچ وقت به این فکر نمیافتند که شخصیتی را مطالعه میکنند که ایرانی است یا افغانستانی. وقتی دیوان سنایی را در دست میگیریم، هیچ وقت فکر نمیکنیم که سنایی غزنوی بود و غزنی متعلق به افغانستان است و ما ایرانی هستیم و سنایی افغانستانی. نه فقط سنایی بلکه صدها شاعر و نویسنده که ما وقتی که به مطالعه تاریخ میپردازیم با اسامی آنها رو بهرو هستیم.من وقتی در باره خواجه عبدالله انصاری مطالعه میکنم که یکی از عمیقترین متفکران ما بود و در عرفان و تصوف ایرانی در عصر خود نظیر نداشت، هیچ وقت فکر نمیکنم که هراتی بود و هرات متعلق به افغانستان است.
چهار یا پنج سال پیش به جنوب خراسان، زوزن و تربت و اطراف آن شهرها سفر کرده بودم و با اهالی آنجا که صحبت میکردم میگفتند از اینجایی که ایستادیم اگر شب روشن باشد، میتوانیم چراغهای هرات را ببینیم. من در آن سفر متوجه شدم که تمام این شهرها در واقع اقمار یک مرکز فرهنگی بودند و آن مرکز فرهنگی، نیشابور و مشهر و توس نیست آن مرکز فرهنگی هرات است. خاف از نظر فرهنگی متعلق به هرات است. زوزن متعلق به هرات است. در گذشته مراکزی به نام کلنی فرهنگی داشتیم که هر کدام اقماری داشتند. مثلا شیراز یکی از کلنیهای مهم در دوران تیموریها بود. تبریز، شیراز و هرات در دوران تیموری شکل و قدرت گرفتند. هرات مرکز اینها بود و تمام شهرها که اطراف هرات بود از نظر فرهنگی وابسته به آن بودند. هرات از نظر تاریخی جز شهرهای ایران زمین است ما در واقع متفکران بزرگی میبینیم که در قرن دوم وجود داشتند و در هرات بودند و سابقه فرهنگی آنها به طور قطع به دوران پیش از اسلام در ایران میپیوست.
شهرهای مختلف مثل بلخ که تاجسر فرهنگ افغانستان یا ایران بود. نمیتوان وقتی درباره تاریخ بلخ یا غزنی صحبت میکنیم، این دو شهر را از هم جدا کنیم، یا شهرهایی مثل فیروزکوه یا هرات که از بین رفته اند. از نظر تاریخی تمام شواهد نشان از وحدت فرهنگی میان سرزمینی که ایران و سرزمینی که افغانستان خوانده میشود دارد. این دو اسم هم، اعتباری اند. ممکن است حوادثی رخ میداد و کشور افغانستان، ایران نامیده میشد و ایران امروز به اسم پارس شناخته میشد.
امروز آن چیزی که باعث وحدت فرهنگی ما میشود بر دوش متفکران و نویسندگان این دو کشور است و یکی از نمونههای بارز آن جناب زریاب است که در واقع حامل پیام وحدت فرهنگی میان دو سرزمینی است که ایران و افغانستان نامیده میشود. وحدت تاریخی تمام تاریخ چندین هزار ساله امروزه بر دوش این متفکران و نویسندگان و شعرای این دو سرزمین است. من از این خوشحالم که امروز در ایران برای یک شخصیت خارجی مراسمی برگزار نمیکنیم. ما امشب در اینجا مراسمی برای یکی از شخصیتهای خراسانی ایرانی و افغانستانی برگزار میکنیم.»
در ادامه سیروس علینژاد با اشاره به سالهایی که با رزیاب آشنا شد، سخنان خود را چنین آغاز کرد:
«استاد زریاب را اول بار در سال ۲۰۰۴ یا ۲۰۰۵ دیدم. به کابل رفته بودم، دخترم آنجا کار میکرد و تعداد زیادی دوستان افغانستانی را آنجا میدیدم. در هتلی چای سبز میخوردیم. آقایی وارد شدند و با او صحبت کردیم.او استاد زریاب بود. بعد از چند دقیقه متوجه شدم کسی وارد شده که مثل دیگران نیست. با دیگران فرق دارد، سوادش، فرهنگش و نگاهش با دیگران متفاوت است. من غرق در تجدد شده بودم و دراینباره کار میکردم چون فکر میکردم که چه شد که ما از تجدد روی برتافتیم و چه باید بکنیم که دوباره از راه درست به سمت تجدد رویم، چون خیال میکردم و هنوز خیال میکنم که جز راه مدرنیته و تجدد برای ما راه دیگری نیست و فکر میکنم این موضوع برای افغانستان هم صادق است. برای همین با خیلیها صحبت کرده بودم . بعد که استاد زریاب را دیدم فکر کردم چه خوب است که درباره تجدد در افغانستان با او صحبت کنم. من چیزی درباره افغانستان نمیدانستم. اینکه در ناصر خسرو و سنایی با افغانستان مشترکیم، طبیعی است که مشترکیم اما درباره افغانستان در ۳۰۰ سال گذشته تارخ و فراز و نشیبش، فرهنگش اطلاعی نداشتم. با وجود این از زریاب خواهش کردم که اجازه دهند تا یک جلسه نزد او درباره تجدد صحبت کنیم. او زحمت کشید قبول کرد، دو روز بعد او را در هتل دیدم. و دو ساعت درباره تجدد صحبت کردیم. شب که صدای او را پیاده کردم دیدم کسی که هیچ چیز درباره افغانستان نمیدانست در آن دو ساعت با کمک استاد زریاب تقریبا تاریخ فرهنگی افغانستان را شناختم.
تمام زندگی خود را مدیون معلمهای خوب هستم. آنجا کشف کردم که زریاب چقد معلم و استاد خوبی است و چگونه توانست در دو ساعت مرا با تاریخ افغانستان آشنا کند. ما وجوه مشترکی با افغانستان داریم، فکر میکردم تاریخ تجدد افغانستان هم شبیه تاریخ تجدد ماست ولی دیدم به کلی متفاوت است. ۱۵ سال پیش که خدمت استاد زریاب رسیدم، افغانستان تازه از دست طالبان رهایی یافته بود و حکومت قصد نوسازی داشت، ولی در طول سه یا چهار دهه گسست سیاسی واجتماعی عجیبی در افغانستان به وجود آمده بود. طبعاً انتظار داشتم این گسست را در زمینه فرهنگی هم ببینم ولی وقتی با دوستان صحبت میکردم متوجه شدم این گسست فرهنگی اتفاق نیافتاده است. روح فرهنگ در افغان همان است که پیشتر بود و آنجا گسست و شکاف فرهنگی بیمعنی است. پرس و جو کردم و متوجه شدم ادبیان، شاعران و نویسندگان افغانستان توانسته بودند، در همان دورههایی که گسست سیاسی و اجتماعی اتفاق میافتاد با نوشتن، داستان نویسی و سرودن شعر با سخنرانی و خیلی چیزها روح فرهنگ را زنده نگه دارند و تداوم ببخشند. یکی از افرادی که در این کار بسیار تاثیرگذار بود، استاد زریاب خودمان بود.»
علینژاد در بررسی زریاب از دیدگاه رسانه گفت:
«من نمیتوانم درباره تاثیرات داستاننویسی زریاب صحبت کنم. دولتآبادی باید دراینباره صحبت کند. اما در زمینه دیگر گویا حق داشته باشم صحبت کنم و آن زمینه رسانه است. من از دیرباز با رسانههای افغانستان در ارتباط بودم. زمانی که روزنامهنویس بودم مطبوعات افغانستان به روزنامه میآمد. چند روزنامه بیشتر نبود که لاجان، کم ورق، ابتدایی با حروف بد وتیترهای نه چندان دلچسب، با گزارشهایی که چندان خواندنی نبود. این وضعیت رسانه افغانستان برای سالهای ۱۳۵۰ تا ۵۲ است.
برای اولین بار که به افغانستان رفتم، دیدم که رسانه در افغانستان به خصوص رسانههای تصویری- دیداری جان میگیرد. امروز در این ۱۵ سال ۳۵ رسانه تصویری در افغانستان داریم که اکثر آنها خصوصی اند و در ایران هنوز یک رسانه تصویری خصوصی نداریم. چه تعداد از این رسانهها درخشاند اند، طلوع، خورشید، آریانا، و مهمترین به گمانم همچنان طلوع است.
آن روزها که به خدمت زریاب رسیدم او به عنوان مشاور ارشد وزارت فرهنگ و در تلویزیون طلوع مشغول ترتیت افراد بودند. ببینید ۳۵ تلویزیون به چه تعداد کادر و خبرنگار و گوینده، گزارشگر و اداره کننده میزگرد نیاز دارد و تربیت آنها چقدر دشوار است. آن هم در کشور سیاست زده افغانستان که سه یا چهار دهه آن باطل شده بود. در چنین سرزمینی زریاب و همگنان او موفق شدند در افغانستان برای این همه رسانه کادر تربیت کنند.
این تلویزیونها مثل تلویزیونهای ما نیست، آنها گوی سبقت را از شبکههای ماهوارهای گرفته اند واین کار مهمی است و اینها بخش اعظمش مدیون استاد زریاب است؛ البته مطبوعات کتبی چنین اقبالی نداشتند چون سطح سواد در افغانستان پایین است و فکر نمیکنم انتشار مجلهای مانند بخارا خیلی راحت باشد پس چنین مجلهای در افغانستان نداریم. تلویزیون رسانه تجاری هم هست و میتوان با آن پول درآورد و افراد زیادی را استخدام کرد که در یک رسانه کتبی ممکن نیست. با وجو این رسانههای شنیداری و رادیو بسیار قوی بودند البته بعدها بعضی از بین رفتند و بعضی ادغام شدند.
یک نکته دیگر، من همیشه عاشق افغانستانیها و تاجیکستانیها بودم. وقتی که باباجان غفورف در سال ۵۲ به ایران آمده بود خود را رساندم و با او مصاحبه کردم. بعدها محمدجان شکوری بخارایی را در تهران پیدا کردم و معلوم شد که او عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی است. خیلی خوشحال شدم که یک تاجیک عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی در تهران است. این نکته را به این خاطر یادآورری میکنم چون ما که سه کشور فارسی زبان بیشتر نیستیم واقعاً جای آن است که یک فرهنگستان مشترک داشته باشیم. برای اینکه کشورهای ناتوان و کوچکی هستیم. شاید مثل ۷۰ سال پیش تاجیکستان دچار تغییر شود و به این وسیله رابطه ما گسیخته شود، ما نباید اجازه دهیم این اتفاق بیافتد. حداقل باید روابط فرهنگی ما برقرار بماند روابط سیاسی را میتوان همیشه بالا و پایین کرد.»
و سپس علی دهباشی از رهنورد زریاب دعوت کرد و وی سخنانش را با سپاس از افرادی که دربارهاش صحبت کردند، آغاز کرد و چنین گفت:
«دوستانی که درباره من و کارهای من سخنان بسیار صمیمانه گفتند، مرا غرق دریای خجالت کردند. همین اکنون فکر میکردم که چگونه به این سخنها پاسخ نیک دهم. سرانجام به این نتیجه رسیدم که باید بیشتر و بیشتر کار کنم. تا خودم را شایسته این داوریها و سخنهایی که گفتند بسازم.
من مرهون، مدیون و بدهکار تمامی نویسندگان بزرگ جهان، پژوهشگران بزرگ جهان و نظریه پردازان بزرگ جهان هستم. در این میان نقش نویسندگان، پژوهشگران و مترجمان ایران سخت برجسته است. از این رو برای آنکه پاره از دین خود را بر نویسندگان، پژوهشگران و مترجمان ایران پرداخته باشم، یادداشتهایی را فراهم کردم درباره اینکه من چگونه با نویسندگان، شاعران و فرهنگیان ایران و با کارنامه های آنان آشنا شدم.
من در سال ۱۳۳۰ هجری خورشیدی پا به دبستان گذاشتم و دانشآموز شدم. در سالهای چهارم و پنجم بود که به گفته مردم خواننده شدم و با جهان تازه و شگفت کتابها آشنا گشتم. به سخن دیگر چیزهایی که در خانه مان بودند، میتوانستم بخوانم. در آن هنگام در گرد وپیش من همه جا کتاب و مجله میدیدم زیرا برادر بزرگم کتابها و مجلههای بسیاری به خانه میآورد در واقع میتوان گفت که کتابخانه خوبی داشت و بخش بزرگی از این کتابها و مجلهها چاپ ایران بودند.
اکنون که به یاد میآورم در کنار کتابهای چاپ ایران مجلههای سخن، صدف ، مهر یادگار و یغما به گونهای منظم به خانه ما میآمدند و من گاهگاه یکی از این کتابها و مجلهها را برمیداشتم و بخشهایی از آن را میخواندم. نخستین کتابی که سراپا خواندم به یاد دارم. این کتاب رمان گونه بود از یک نویسنده افغانستانی که از سال ۱۳۱۷ هجری خورشیدی چاپ شده بود و خنجر نام داشت. دومین کتابی که سراپا خواندم. نویسندهاش ایرانی بود، حالا حدس بزنید که در آن زمان این نویسنده که بود؟ هدایت نبود، جمالزاده، بزرگ علوی، مشوق کاظمی، ربیع انصاری و حتی جواد فاضل هم نبود. حالا میگویم که این نویسنده که بود. این کتاب ساغر نام داشت و نویسندهاش کسی بود که پندارم اکنون در افغانستان و ایران خوانندگان چندانی ندارد. و شاید هم تا اندازهای فراموش شده باشد این نویسنده محمد حجازی بود. نمیدانم چرا از این کتاب بسیار خوشم آمد. به همین رو کتابهای ساغر، آرزو، اندیشه، آهنگ، سرشت و چند نوشته دیگر حجازی را نیز پشت سر هم خواندم. این نکته را نیز باید بیافزایم که در نیمه نخست دهه ۳۰ خورشیدی در کشور من حجازی نویسنده پرآوازهای بود و خواننده بسیار داشت از همین رو ما همه کتابهای او را داشتیم. و من بخشهایی از نوشتههای حجازی را از بر کرده بودم.
شاید درست باشد اگر بگویم این مطیعالدوله محمد حجازی بود که مرا به سوی ادبیات کشانید و ذوق نوشتن را در من برانگیخت و من در سال ششم دبستان به همان شیوه حجازی به نوشتن پارچههایی آغاز کردم. پسانترها با نویسندگان دیگر ایران چون صادق هدایت، بزرگ علوی، جمالزاده، علی دشتی، سعید نفیسی، صادق چوبک، شین پرتو، تقی مدرسی، رسول پرویزی و تنی چند نیز آشنا گشتم. از این میان میتوانم گفت که صادق هدایت بر من بسیار اثر گذاشت. در آن زمان آلبوم کوچک جیبی داشتم که در آن عکسهای دوستانم را نگه میداشتم. در آغاز این آلبوم تصویری از شوپنهاور و در پایان آن تصویر صادق هدایت را گذاشته بودم. در همان دهه ۳۰ با ادبیات جهان با ترجمههای مترجمان ایران آشنا شدم. کلاسیکهای روس و فرانسه، بریتانیا، آلمان و کشورهای اسکاندیناوی را شناختم و اگر اشتباه نکرده باشم، داستایفسکی را با ترجمههای مشوق همدانی شناختم و آلبرکامو و آندره ژید را با ترجمههای آل احمد کشف کردم.
در آن هنگام در همان دهه ۳۰ همه چیزهایی که میخواندم از ایران آمده بودند. ترجمهها، ادبیات داستانی، شعر، پژوهشها و هر چیز دیگری تا آنجا که به یاد دارم همه چیز را میخواندم. ژان ژاک روسو را میخواندم، برکسون، جان استوارد میل، شوپنهاور، ویکتور هوگو، دیکنز، اقبال لاهوری، و دیگران را میخواندم. در آن روزگار در دهه ۳۰ خورشیدی از شاعران ایران، اشرف الدین حسینی معروف به نسیم شمال، فرخی یزدی، ابولقاسم لاهوتی، پروین اعتصامی، سیمین بهبانی و شهریار در کابل هوا خواهان بسیار داشتند.
در آغاز دهه هجری۴۰ خورشیدی بود که نخستین فیلم ایرانی به کابل آمد، این فیلم آهنگ دهکده نام داشت و پندارم مجید محسنی آن را فیلمبرداری کرده بود. این فیلم کابلیان سینما رو را شگفت زده ساخت زیرا فیلمی را میدیدند که بازیگران آن به زبان پارسی گپ میزندند. پیش از این آن فیلمهای آمریکایی اروپایی و هندی که در کابل روی پرده میآمدند به زبانهای اصلی میبودند و تنها فیلمهای ساخت شوروی زیرنویسهای پارسی میداشتند.
دهه چهل هجری خورشیدی در افغانستان دهه پر تب و تابی بود.در این دهه که من دانشجوی دانشگاه کابل بودم در آشنایی با فرهنگ ایران معاصر بازتر شد و من با چهرههای فرهنگی آشناتر گشتم و برخی ازاین چهره های درخشان را که به کابل آمدند چون استاد خانلری و دیگران را از نزدیک دیدم. در این دهه به این باور رسیده بودم که برخی از بزرگان عرصه فرهنگ ایران به چهرههای کلاسیک و ماندگار زبان دری مبدل شدند.
ملک الشعرای بهار با کتاب سبکشناسی، عبدالحسین زرین کوب با نوشتههایش درباره نقد ادبی و شعر، و دیگران. میشود گفت که در این دهه لایههای گوناگون مردم کشور من با چهره ویژهای در ایران دلبستگی داشتند. برای کشتی گیران کابل غلامرضا تختی و حبیبی چهرههای دل انگیز بودند. نمادهای پهلوانی. دلبستگان سینما به فردین و دیگران علاقه داشتند. دلبستگان موسیقی هم بودند. شعر دوستان هواخواه سرودههای نادر نادرپور، احمد شاملو، اخوان ثالث، فروغ فرخزاد و سهراب سپهری بودند.
هواخواهان ادبیات داستانی بیشتر آفریدههای هدایت، صادق چوبک، بزرگ علوی و احمد محمود، محمود دولتآباید، جواد آل احمد، سیمین دانشور، صمد بهرنگی و فریدون تنکابنی را بیشتر میپسندیدند. به همین گونه پژوهشگران به کتابها و نوشتههای دکتر ناصرالدین صاحب الزمانی، مصطفی رحیمی بیشتر دلبستگی داشتند. کتاب هنر داستاننویسی ابراهیم یونسی بر نقدگران و داستاننویسان ما بیشتر از هر کتاب دیگر اثرگذار بود. نوشتههای جمال میرصادقی درباره ادبیات داستانی نیز پرخواننده بود.
در همین آب و هوا بود که من درپایان این دهه پایاننامه دوره لیسانسم را درباره شکل و محتوا از دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیک نوشتم. استادانم بیدرنگ آن را پذیرفتند. دهه ۴۰ برابر با دهه ۶۰ میلادی همزمان بود که در باختر زمین به نام دهه ژان پل سارتر، سیمین دوبورا و بکت شناخته میشود و ما در کابل آوازههای آنها را با ترجمههای مرتجمان ایرانی میخواندیم. کتاب ادبیات چیست سارتر با ترجمه رحیمی در آن هنگام دست به دست میگشت. در همین دهه ادبیات داستانی امریکای لاتین توجه جهان را به سوی خود کشاند و گارسیا ماکز در همین دهه به جایزه نوبل دست یافت.
در دهههای پنجاه و شصت با کارهای نویسندگان، شاعران و پژوهشگران ایران بیشتر آشنا شدم که نمیشود از همه آنان نام برد اما با رسیدن رمان کلیدر در کابل به نظر من محمود دولتآبادی به چهرهای مبدل گشت که در باختر زمین به آن کلاسیک معاصر میگویند و نیز باید بیافزابم که استاد شفیعی کدکنی هم بسیار خوش درخشیدند.
در دهه شصت، استاد عبدالله حبیبی که با بسیاری از دانشمندان و پژوهشگران ایران دوست بود، گفتند که به دنبال جنگ جهانی دوم یک ماه را در شهر تاشکن با صادق هدایت سپری کرده است. از ایشان خواستم که این خاطرات را برای من بنویسند که نوشتند و من آن را با بازنویسی در کتاب شمع در شبستان آوردم. بخشهایی از این خاطرات نیز در دو ماه نامه اندیشه پویا چاپ شد.
در دهه ۷۰ که در فرانسه مهاجر بودم، مصطفی فرزانه، شاهرخ مسکوب، یدالله رویایی، رضا قاسمی و گلی ترقی را نیز دیدم. فرزانه نسخهای از دستنویس بوف کور هرایت را که در ۱۰۰ نسخه تکثیر کرده بود به من داد و نشر زریاب که مدیر آن منوچهر فرادیس است بوف کور را از روی همین دستنویس هدایت دوبار به چاپ رساند.
در چهارمین نشست ایرانشناسی در پاریس، جلال خالقی مطلق، استاد باستانی پاریزی و دهباشی را نیز دیدم. شرح آشنای آن را با جلال خالقی و باستانی پاریزی نوشتم که در کتاب «آزادی گفتار و اندیشه و زنگی مست شمشیر به دست» در همین ماه در کابل به چاپ رسیده است.
در دهه هشتاد که سفرهایی به تهران داشتم محمود دولتآبادی را دیدم و در خانه ایشان با شماری از نویسندگان آشنا شدم. در همین سفرها آشنایی را با باستانی پالیزی و علی دهباشی تازه کردم و نیز به زیارت شفیعی کدکنی رسیدم آن روز هرچند استاد کدکنی اسباب کشی داشتند و همه چیز در خانه ایشان پراکنده بود باز هم از من خواستند در همان روز به دیدنشان بروم. در همان روزها ناهید توسلی و فرزانه طاهری را نیز دیدم که کتابهای «چرا خواب زن چپ است» و «شازده احتجاب» گلشیری را به من دادند.
در سفر پارسال هم در مشهد دکتر یاحقی را که چاپ تاریخ بیهقی شان را یک حادثه میتواند شمرد و شماری استادان دیگر را دیدم. درتهران به دیدار هوشنگ ابتهاج سرافراز شدم و باز به دیدن دولتآبادی رفتم. دهباشی را در کابل نیز دیده بودم.
در حال حاضر پندارم که در کشور من در عرصه پژوهشهای ادبی هنری استاد شفیعی کدکنی، دکتر شمسا و پورجوادی و در عرصه اندیشه و حکمت بابک احمدی و داریوش شایگان هواخواهان بیشتری دارند، به همین گونه شاعران و نویسندگان دیگر ایران در میان لایههای گوناگون جامعه خوانندگان خودشان را دارند.
به گفته آل احمد اینها ارزیابی شتابزده بود وگرنه اثرگذاری فرهنگیان ایران بر فرهنگیان کشور من به بررسی دقیقتر و گستردهتر نیاز دارد.
در حال حاضر ما یعنی دو کشور همسایه ایران و افغانستان با پیوندهای با رشتههای فرهنگی و تاریخ مشترک سخت به هم گره خورده ایم و خوشبختانه در اوضاع کنونی روابط گستردهتر شده است. در افغانستان چهرههای کمتر ادبی و فرهنگی ایران را میتوانیم ببینیم و از آنها استقبال کنیم، فکر میکنم که در حال حاضر باید نویسندگان، فرهنگیان و پژوهشگران ایران بیشتر با کابل رفت و آمد داشته باشند. در حال حاضر اگرکدکنی، دولتآبادی و پورجوادی به افغانستان بیایند فرهنگیان افغانستان از آنان فراوان استقبال خواهند کرد.
ناگفته نماند که مجله بخارا با محتوای غنی که در هر شماره آن دارد اثرهای بزرگ و فراوان و چشمگیر بر اهل ادب و فرهنگ افغانسان داشته است و نیز مجله کلک که به سردبیری دهباشی عزیز چاپ میشد در بیرون از افغانستان هواخواهان بسیار داشت زیرا در آن هنگام بسیاری از فرهنگیان افغانستان در مهاجرت در بیرون از کشور بودند.»
و ز آن جا که نوبت به حسین فخری رسیده بود، علی دهباشی برای معرفی حسین فخری چنین گفت:
«حسین فخری که متولد غزنی هستند داستاننویس و منتقد ادبی اند. بیش از ۱۶ جلد کتاب داستان، رمان و نقد ادبی از ایشان منتشر شده است و مقالات در چاه آهو در سال ۱۳۶۴، اشک کلثوم در سال ۱۳۶۶، تلاش در سال ۱۳۶۷، گرگها و دهکده در سال ۱۳۶۸، مصیبت کلنگان در سال ۱۳۶۹، همه در کابل و در انتظار ابابیل در سال ۱۳۷۵، اهل قصور ۱۳۸۱ و مجموعه نقدهای ایشان بر داستانهای معاصر افغانستان در سال ۱۳۷۴ و چند کتاب دیگر و آخرین با عنوان باغ بابر در کابل ۱۳۸۷ به چاپ رسیده است.»
حسین فخری نیز بخش کوتاهی از مقالهای که درباره آثار رهنورد زریاب نوشته است را برای حضار خواند.
«افتخار این را دارم که برای اولین بار در کشور خود در تقریبا ۲۰ سال پیش باب تحلیل، بررسی و تقریبا نقد ادبی را درباره آثار رهنورد زریاب گوش میدهم و مقالهای نسبتا مبسوط با عنوان جهان رمانهای رهنورد زریاب نوشتم و خدمت دهباشی تقدیم کردم. بخش کوتاهی از آن را با درنظر داشت فرصت کوتاه خدمت شما تقدیم میکنم.
اعظم رهنورد زریاب با چاپ و انتشار بیشتر از صد داستان کوتاه و رُمانهای گلنار و آیینه، شورشی که آدمیزادگکان و جانورکان بر پا کرده اند، چارگرد قلا گشتم، و اثر تازهشان درویش پنجم به هرحال ابعاد داستاننویسی را در کشور گسترش داده است. آدمها و شخصیتهای تازه و گوناگونی را به جهان داستان عرضه کرده است. زبان داستان کشور را اعتلاء بخشیده و به تشریح و تحلیل زوایای نهفته روح آدمی توفیق یافته است.
نویسنده در ۱۰ سال پسین به سرعت مجذوب هنر نو و به ویژه ریالیسم جادویی گابریل گارسیا مارکز شده است. گلنار و آیینه، چارگرد قلا گشتم، شورشی که آدمیزادگکان و جانورکان بر پا کردند و درویش پنجم و برخی از داستانهای کوتاهشان مانند مارهای زیر درختان سنجد از این شمار اند. در این آثار تلاش برای ایجاد نوع تازهای از داستان که با افسانهها و اساطیر و باورهای فلکوریک به هم آمیخته، کاملاً مشهود است. رهنورد زریاب در این آثار در بند واقعنمایی نیست. در دنیای افسانهای او وقوع حوادث شگفتآور و دور از ذهن و آمیزش تاریخ و فلسفه، امری بدیهی به شمار میآید.
رُمان گلنار و آیینه تصویریست از زندگی یک رقاصه. رقاصهای به نام ربابه. شاید این رُمان تصویر بسط یافته و جامعتری از داستان قدیمی نویسنده به نام رقاصه باشد.
رُمان با توصیف شاعرانهای از گورستان قدیمی شهر آغاز میشود. گورستان خاموش در زیر ماه چارده شبه وطنین شنگشنگ زنگ پاهای ربابه زیر درخت توت خسته و غمگین و ترس و دلهره که مردگان گمنام و نامدار گورستان برخیزند.
صحنه داستان کوچه خرابات، زیارت تمیم انصار، پنجه شاه و نظرگاه و چشمۀ خضر است و راوی با ربابه در همین جا آشنا میگردد. دختری بلند بالا و سر و قد و لاغر اندامی که لباس آبی رنگ با گلهای سفید به تن دارد. همان دختری که راوی بار نخست در چارچوب پنجره خانهای در گذر خرابات دیده و افسونش کرده است. دیدار ربابه و راوی و چکر و گلگشت شان در زیارت تمیم انصار و پنجه شاه و نظرگاه ادامه مییابد و روزی ربابه راوی را سر قبر گلنار مادرش میبرد و سر گذشت مادر مادر مادرش را که رقاصه دربار مهاراجه لکنهو بوده قصه میکند. شبی یا روزی را که به دستور مهاراجه در برابر آیینه میرقصد و آیینه تاب نمیآورد و میشکند. قصر آتش میگیرد، همه جا خاک و خاکستر میشود و گلنار را پندت نیمن داس استاد پیرش نجات میدهد. پس از آن همه رقاصههای خانواده گلنار نسل اندر نسل میکوشند تا در برابر آیینه چنین برقصند و نمیتوانند و سوژه اصلی رُمان را همین ماجرا تشکیل میدهد.
راوی رفتهرفته به خانه ربابه راه مییابد. با امیر و خسرو برادران ربابه و نوازندگان دسته او و شیرین خاله اش آشنا میشود. عباس همصنفی دانشگاهی راوی شبی در محفل خانوادگی شان و راوی را دعوت میکند و ربابه در آن جا میرقصد و مرد سیاه مستی میخواهد با ربابه برقصد و ربابه نمیپذیرد و او ربابه را کنچنی گفته دشنام میدهد و راوی و ربابه با مرد درگیر میشوند و قهر میکنند و شبانه سرقبر مادر ربابه میروند و گریستن و رقص و اینها… بعد سفر هندوستان پیش میآید و سالها غیبت و برگشت مجدد ربابه و زوال جوانی و پاچا گردشیها و نابسامانیها و خطرهای دوران جنگهای داخلی و استقرار طالبان…
شخصیت ربابه و عملکرد او در بیشترین صحنههای داستانی با زندگی منطبق است. منظور این است که هر ذره از وجود او با ذرات زندگی شخصی و حرفوی خراباتیان منطبق است. هم از او وهم از سایر اشخاص داستانی همچون امیر و خسرو برادرانش و خاله اش شیرین. شخصیتهای داستان هر وقتی که احضار میشوند، سرشار از نیرو و صمیمیت هستند و میکوشند که زندگی خاص خود را به نمایش بگذارند. ربابه همچون سایر هنرمندان ساکن در گذر خرابات در قید و فشار بسیار نیست، چون اگر اینطور باشد طرح گسترش نمییابد و داستان به جایی نمیرسد.
راوی و ربابه با وجودی که شخصیت ساده داستانی به نظر میرسند اما چنان نیست و نمیتوان آنها را با یک جمله و دو جمله تعریف کرد یا بر اساس یک فکر و یا کیفیت واحد ساخته و پرداخته شده باشند. ربابه اگر چه مانند اکثر رقاصهها شور و شهوت چندانی در روابطش با راوی بروز نمیدهد و هر دو خویشتندار اند و چالشها و موانع اجتماعی را درست درک میکنند و به کار میبندند، اما عاری از درد و الام شخصی نیستند و نمیتوان آنها را شخصیت تک بُعدی دانست و در یک جمله تعریف کرد.
خسرو و امیر برادران و نوازندگان دسته و حتا شیرین در رُمان گلنار و آیینه شخصیتهای نسبتاً ساده اند و اما ربابه با جامعیت بیشتری در رُمان پرداخت شده و در نتیجۀ آمیزش این اشخاص با یکدیگر، زندگی یک خانواده هنرمند خراباتی به شکل دقیقتر بازتاب یافته و جوش و خروش لازم شان را دارند.
رُمان حتا هنگامی که از مردی بد و شریر و مست و لایعقل سخن میراند، میتواند رضایت ما را فراهم کند و بر جامعیت صحنههای داستانی و شناخت بیشتر شخصیتهای داستانی یاری رساند و آگاهی دهنده باشد. نویسنده در سراسر داستان در پیوند با طرح شخصیتها، یا نتیجه اخلاقی داستان، محیط و جو داستان و چیزهایی از این گونه کوشیده که همه چیز را به خوبی با یکدیگر وفق دهد. اما این نکته به معنای آن هم نیست که بازندگی روزانه کاملاً وفق دارد و نمیتوان حقایق روزانه و حقایق داستانی را به کلی یکی دانست.
زبان و نثر نویسنده در این رُمان با وجود سلاست و استواری همیشگی آثار رهنورد زریاب تا حد زیادی نرم و پر انعطاف و داستانی شده، چه در ارایه و توصیف مستقیم صحنههای داستانی و چه در گفت و گوهای شخصیتها و فضا و جو داستانی و ویژگیهای شغلی و حرفوی و اگر از دو سه نابلدی «پردههای طبله و سر گرفتن هارمونیه و…» بگذریم با توانایی تمام عمل میکند و به پیشرفت داستان یاری میرساند. به ویژه در بخشهای نخستین درخشش و گیرایی خاص خودش را دارد و خواننده را مجذوب و افسون میکند.
طرح رُمان در بیشترین موارد انسجام لازمش را داشته و خصوصیات شخصیتهای داستانی را در معرض نمایش گذاشته و علاقه و میل خواننده را جلب کرده و او را صحنه به صحنه میکشاند و احساسی را که لازم است در او ایجاد کرده و آنچنان او را مشغول و مستغرق میکند که تاپایان، رُمان را بخواند و از آن کیف ببرد.
رُمان گلنار و آیینه را میتوان به سهولت در صف آثار ریالیزم جادویی جا داد و ترکیبی است از خیال و واقعیت و خواب و رویا اما در برخی از صحنهها جنبه ریالیستی آن میچربد و در بعضی از صحنهها، افسانهها و اوهام و اسطورهها و مسایل جادویی آن. رُمان گلنار و آیینه را میتوان مانیفیست و دفاعیه محکمی از هنرمندان و رقاصهها و ساکنان گذر خرابات دانست. محلهای که سالها و زمان درازی با ساکنانش در ذهنیت عامه مطرود و محکوم بودند و پا گذاشتن و نام گرفتن از آنها رسوایی و بدنامی را به دنبال داشت.»
این برداشت بسیار مختصر من از رمان گلنار و آینه بود. اگرروزی مقاله به صورت کامل منتشر شود چیزهایی در مورد سه رمان دیگر « درچهارگرد قلا گشتم» «درویش پنجم» و «جانورکان » خواهید خواند.»
دهباشی سخنران بعدی را که با عنوان جوانترین رماننویس امروز افغانستان که مدیر انتشارات زریاب است معرفی کرد و گفت:
زریاب انتشاراتی جدی و فعال در زمینه ادبیات است و منوچهر فرادیس تا به حال سه رمان، سالهای تنهایی، روسپیهای نازنین، خداحافظ عاشقی و یک سفرنامه منشر کرده است .
و سپس منوچهر فرادیس بیتی از شعر نجیب بارور را در آغاز خواند و چنین افزود:
«هرکجا مرز کشیدن شما پل بزنید/ حرف تهران و سمرقند و سرپل بزنید
اگر از بارور اجازه داشتم این شعر را به آقای دهباشی یا یامان حکمت که واقعا پلی بین دو فارسی زبان، ایران افغانستان شده اند تقدیم میکردم. خیلی خوشحالم که در خانه خودمان هستم و آن خانه زبان فارسی است.
مقالهای برای ادای دین به استاد زریاب که برای ما خیلی عزیز است نوشتم، چون شما فارسی زبان هستید و این مساله را درک نمیکنید. به قول استاد بهاالدین خرمشاهی که به شوخی به همسر خود میگوید، تو قدر آب چه دانی که در کنار دجله ای. برای شما هم اینگونه است ولی برای ما زبان فارسی به این سادگی نیست.
محمداعظم رهنورد زریاب ، درخشندهترین نامی است که در پانزده سال پسین از رسانههای افغانستان شنیده میشود. چه باعث شد که زریاب برای شیفتگان زبان و ادبیات پارسی در افغاانستان مهم و نامی مطرح شود؟ آنچه او را مطرح ومهم ساخته است، داستانهای دلانگیز و رمانهای دوست داشتنیاش است، اما زریاب فرزانه مردی است که در کنار نوشتن داستان و رمان ، مقالههای پژوهشی یک تنه و تنها در برابر تمامی آنانی که هویت و زبان و فرهنگ او را، زبان پارسی دری را، سانسور میکنند، ایستاده است. استاد اندیشمند متعصب یا قومگرا نیست، ولی به زبان پارسی شدید عشق میورزد و آنچه حوزه فرهنگی زبان پارسی میگوییم را دوست دارد، برای این زبان و فرهنگ در افغانستان، به ویژه افغانستان ۱۵ سال پیش بسیار کار کرده است. ایستادگی کرده است و تا جایی که جاهلانی روزگار ما، آنانی که که شیفته ظلمت و سیاهی هستند و ادامه قدرت و سلطهشان را در ظلمت نگهداری دیگران میدانند، باری خواستند سوءقصدی به جان استاد کنند. که خوشختانه ناکام شدند. این سوءقصد به خاطر هیچ کنش دیگر استاد نبوده است تنها برای پاسداری او برای زبان پارسی و فرهنگ سرزمینش بوده است. هنوز عدهای در سرزمین من، کسانی را که واژههای دانشگاه و دانشکده را بکار میبرند جاسوسهای ایران میدانند، چون به باور آنان این واژهها ایرانی هستند و نباید به کار گرفته شوند. تلخ و شرمآور است اما برای دوستان فارسی زبان ایرانی جالب خواهد بود که بگویم چند سال پیش وزیر وقت فرهنگ افغانستان خبرنگاری را از کارش برکنار ساخت، چون او در خبرهای دولتی واژههای دانشگاه و دانشکده را به کار برده بود و به زعم وزیر وقت فرهنگ، این واژه ها ایرانی بودند و نباید در افغانستان به کار میرفتند.
پس از سال ۱۳۸۶ هجری خورشیدی، نام استاد زریاب در اغلب محافل فرهنگی و در زبان مردم تکرار میشد. چون اوج مخالفتها روی واژههای دانشگاه و دانشکده و در کل پارسینویسی و پارسیگویی بود. عدهای در افغانستان معتقد هستند که با واژههای ساخته شده پوهنتون و پوهنزی زبان پشتو را که معادل دانشگاه و دانشکده زبان پارسی است، همگان به کار برند و هیچ کسی حق ندارد که از واژههای گویا ایرانی ای چون دانشگاه و دانشکده استفاده کند. اما استاد زریاب به صراحت اعلام کرد که به هیچ کسی از رئیس جمهور تا پارلمان کشور اجازه نمیدهد که بگویند « پوهنتون بگو و دانشگاه مگو» هنوز این ماجرای کودکانه و به پایان نرسیده که وزیر ضد زبان پارسی دری فرهنگ آن وقت ما، واژه نگارستان را از رادیو نگارستان ملی افغانستان برداشت به جای آن واژه گالری انگریزی را گذاشت. استاد زریاب و دیگر نویسندگان افغانستان در همان زمان به این کار، سخت اعتراض کردند که سرانجام وزیر فرهنگ مجبور شد دوباره لوحه نگارستان رابر دیوار نگارستان ملی افغانستان نصب کند.
ما در افغانستان در اوضاعی به سر میبریم که فرهنگ و فرهنگی مساله اصلی و حتی حاشیهای دولتمردان و حتی مسئولین فرهنیگ دولت نیست. در چنین اوضاعی استاد زریاب زندگی آرام و بی دردسرش را در فرانسه رها میکند و میآید و برای فرهنگ افغانستان کار میکند. آنچه گفتم تمامی آنچه استاد انجام داده است، نیست. این بخشی از کارهای فرهنگی استاد بود. اینجا من به بقیه کارکردهای استادم به صورت گذرا و کوتاه اشاره میکنم:
پس از سقوط حکومت سیاه طالبان، و روی کار آمدن دولت جدید، قانون اساسی جدیدی در افغانستان ساخته شد که در این قانون درباره آزادی بیان، چاپ و نشر مادههای مشخصی گنجانیده شده است. از جمله تاسیس رسانههای آزاد و نیز برداشتن سانسور پیش از نشر. اما این آزادی به نحوی پراکندگی را نیز به وجود آورده است، آنانی که هیچ تخصصی در عرصه فرهنگی نداشتند شروع به فعالیت کردند و رسانههای دیدادی و شنیداری غیردولتی فراوانی در کابل تاسیس شد؛ زیرا جامعه غرب از این رسانهها نه زبان فارسی را درست میدانند و نه علاقهای به آن دارند، آنچه شیفته آن هستند، جلوه کردن در رسانه هاست تا صدا و صورتشان به چشم بیننده و شنونده بیاید.
با شروع کار استاد در تلویزیون خصوصی طلوع، به عنوان ویراستار خبر، تحول خوبی در رسانههای افغانستان از نگاه زبانی و تلفظ واژگان به وجود آمده است؛ چون تلویزیون طلوع رسانه تاثیرگذار بر دیگر رسانهها است و در بخش زبانی، نیز تاثیرش هویدا است که ما این تاثیر را مدیون استاد هستیم.
از آنجا که امروز رسانههای مهم افغانستان با مساله زبان پارسی دری نسبتا تخصصیتر برخورد میکنند، البته در بخشهای خبر، از زریاب درباره کاربرد درست واژگان استفاده فراوان کردند. خوشبختانه در این قسمت دروازه خانه استاد یا بهتر بگویم که تلفن همراه استاد به روی تمامی اهل رسانه پاسخگوست و از مشورههای استاد بهره مند میشوند. به گونه مثال امروز در اغلب رسانههای مهم افغانستان واژههایی چون فرمانده، ارتش و رئیس ستاد ارتش، دادستان، دادستانی کل دادگاه، خود واژه رسانه، دانشگاه، دانشکده، گفتمان، دبیرخانه کاربرد پیدا کرده است که بخش کوچکی از کارهای استاد درپالایش زبان و جایگزین کردن واژههای زبان پارسی در برابر واژههای بیگانه است.
استاد واژگانی را نیز خودشان ساخته اند که بخشی از آن واژهها را اینجا نقل میکنم: همگون پوشاک برای uniform، داستاننما برای feature که یک نوع ژورتالیستیک است، سازآمیز برای musical، ریزهگرایی برای minimalism، ارزشنما برای محک، میزان، معیار، مقیاس یا criterion.
همچنان گونه ادبی داستایت را نیز استاد ساخته اند که در شرح آن در کتاب «… و شیخ گفت» که مجموعهای از داستایتها است، چنین آورده اند: «من این نبشتهها را داستایت مینامم. این واژه را از پنج حرف نخست داستان (داستا) و دو حرف پایان حکایت (یت) ساخته ام.
پیش از این دیگران- چه در باختر زمین و چه در حوزه زبان فارسی دری- از این واژهها ساخته اند، چون تخلاطره (تخیل+خاطره)، عکاشی (عکاسی+نقاشی)، قصاریخ (قصه+تاریخ)، کاریکماتور (کاریکاتور+کلمات)، رزمایش (رزمی+آزمایش) و دیگران.
این نبشتهها روهم رفته، آمیزههایی از حکایتهای سنتی و داستانهای کوتاه هستند و نیز کوشیده اند تا در این نبشتهها، زبان حکایتهای سنتی مان-تا اندازهای- نگهداشته شود.
همینگونه به پیشنهاد استاد بود که وقتی قانون رسانههای افغانستان را تدوین میکردند، جای قانون مطبوعات که پیشنهاد وزارت وقت فرهنگ افغانستان بود، استاد قانون رسانههای همگانی را پیشنهاد کردند که امروز در میان تمامی اهل رسانه افغانستان کاربرد دارد و جا افتاده است. بخشی در وزارت فرهنگ افغانستان وجود دارد و به نام آبدات تاریخی، که استاد بدیل آن را بازمانده باستانی گذاشته اند، اما از آنجا که تنگ نظری و تعصب در برابر زبان پارسی از سوی دولتهای افغانستان هنوز پابرجاست، اغلب این پیشنهادها به صورت رسمی در قانون گنجانیده نشده است، اما در میان مردم کاربرد پیدا کرده است.
بخش مهم کار دیگر استاد پاکیزهنویسی یا درستنویسی است. به گونه مثال جای واژههای حادثه، و واقعه، استاد رویداد را پیشنهاد کردند که نسبتا جا افتاده شده است و همین قسم جای شاهد عینی که غلط معروفی است، گواه رویداد را به کار برده اند که جایگزین مناسبی است، همین گونه واژه توسعه را بدیل انکشاف که در اسناد رسمی دولتی ما به جای development به کار میبرند پیشنهاد کرده اند.
اینجا لازم میدانم بگویم وقتی مجموعه مقالههای استاد در یک جلد به نام «چهها که نوشتیم» در تهران چاپ میشد، ویراستار کتاب گفته بود، که این تنها کتابی است که از افغانستان آمده است و من هیچ چیزی از نگاه ویرایشی نادرست نیافته ام تا اصلاح کنم. البته که نثر استاد نثر پاکیزه و منحصر به فرد خودشان است، این نثر تا آنجا ویژه است که اگر نام کتاب و نویسندهاش از جلد کتاب برداشته شده باشد، مخاطبی که با آثار استاد آشنااست نیک میداند که این نثر از کسی نیست جز رهنورد زریاب.
این فعالیتهای استاد او را از دایره یک نویسندهای که تنها داستان و رمان مینویسد و منتشر میکند، بیرون کرده است، استاد زریاب خود به تنهایی یک وزارت فرهنگ و یک فرهنگستان زبان در افغانستان است.
ممکن است بخشی از همنسلان من با این دیدگاه موافق نباشند، اما میشود گفت که این استاد زریاب بود که جان تازهای به ادبیات داستانی افغانستان در شروع دهه۸۰ هجری خورشیدی داد. برای منی که بیش از ۱۰ سال میشود که با ادبیات داستانی سر و کار دارم، اغلب دشوار بوده است که کتاب جوانان تازه کار و نسلی که بعد از نسل من شروع به نوشتن کرده اند و آنانی که نخستین داستانهایشان را نشر میکنند بخوانم و نظر دهم، اما با همه کارهایی که در بالا از استاد ذکر کردم؛ با همه نویسندگان و شاعرانی که خواسته اند با استاد تماس بگیرند، رابطه دارد و آثارشان را میخواند و نظر میدهد.
در سال ۸۷ وقتی نخستین رمانم چاپ شد من هیچ شناخت نزدیکی با نویسندگان هم نسل خود یا پیشکسوتان ادبیات داستانی کشورم نداشتم. یعنی رابطهای وجود نداشت؛ اما وقتی کتابم را به خانه استاد زریاب بردم استاد خواست تا آن را امضا کنم و برایش بدهم، بعد از یک هفته وقتی دوباره به استاد مراجعه کردم، متوجه شدم که استاد رمانم را کامل خوانده و یادداشتهایی نیز برداشته است که با من در میان گذاشت.
اگر در دهه ۶۰ و ۷۰ هجری خورشیدی و پیش از آن به صورت روشمند یار گرمابه و گلستان استاد، یعنی استاد واصف باختری، نسلی را (اینجا میخواهم با وام گرفتن از شعرشان) نان و آگاهی داد، و اغلب شاعران افغانستانیای که اکنون در دهه چهارم عمرشان قرار دارند از خرمن دانش استاد باختری در عرصه شعر سود بردند، در دهه ۸۰ هجری خورشیدی، نسل من از راهماییهای استاد در عرصه ادبیات داستانی به ویژه درستنویسی و پاکیزهنویسی فراوان سود برده اند که مسالهای غیرقابل انکار است.
جای شگفتی است که استاد با آنکه بیش از هفت دهه عمر دارد، که عمر استادم درازتر باد، اما خستگی نمیشناسد و توقف نمیکند و پیوسته میخواند و بسیار میخواند و از روی دادههای بزرگ و کوچک فرهنگی و آثار فاخری که در جهان پدید آمده است، آگاه است. همنسلان استاد اغلب کهنهگرا و واپسگرا هستند. میگویم اغلب و نه همه، اما استاد به مانند جوانانی که دنبال نو شدن و امروزی بودن هستند، با دیدگاهها و نظریههای جدید ادبی و حتی فلسفی و سیاسی آشنا است و آثار خودش نیز بوی کهنگی و توقف کردن و ماندن در گذشته را از نگاه دنیای داستانی یا شیوههای جدید در رماننویسی نمیدهد. به گونه مثال، اغلب موضوعهای رمان استاد در سه یا چهار دهه پیش اتفاق میافتد و آنانی که با استاد از نزدیک آشنایی دارند، میدانند که او شیفته دهه ۴۰ افغانستان است.
رمان گلنار و آیینه از همان دهه ۴۰ شروع میشود و به جلو میآید، این رمان استاد جلوههای فراوانی از دبستان رئالیسم جادویی را در خود دارد و در واقع رمانی است نگاشته شده در این دبستان. رمان چارگرد قلا گشتم استاد اثر پولی فونیک یا چندصدایی است، در این رمان نیز استاد در شگردهای داستانی یا تکنیک، نوگرا است و اثرش بوی کهنگی و بودن در فضای رمانهای رئالستی قرن ۱۹ و ۲۰ میلادی را نمیدهد؛ یعنی استاد کاملا به آنچه مینویسند از نگاه مکتبهای ادبی بروز و کاملا آگاه است.
از آنجا که فرصت اندک است و باید وقت تعیین شده را رعایت کنم این نوشته پراکنده را با سروده دوستم نجیب بارور که برای استاد سروده است به پایان میبرم:
روی لب خندیدهای اما دلت آباد نیست
هرکه در دستش قلم دارد خیالش شاد نیست
این لجن زار فریب آلود از آن سفلههاست
از من و تو جز غم جامانده از اجداد نیست
آرزوهای چراغان، مردن فانوسهاست
آفتابی تو، از این رو سرنوشتت باد نیست
گاه در خاموشیات صدها زبان بگشودهای
تا بگویی آنکه بی حرفست، بی فریاد نیست
هر نفس تا میکشی «صدسال تنهایی» ستی
در حقیقت عمرتان وابسته اعداد نیست
با چراغی هر طرف دنبال چه گردیدهای
خشت انسان روی این دیوار بیبنیاد نیست
با صدای بیستونی بارها سردادهای
این زبان فارسی، شیرین بی فرهاد نیست
قد مس مسگر بداند، قد زر زریاب
رهنوردا، هیچکس مانند تو استاد نیست!»
دهباشی در ادامه شب رهنورد زریاب از جواد ماهزاده به عنوان نسل جوانتر داستاننویسان ایران دعوت کرد .
و جواد ماهزاده چند جملهای گفت که به گفته خود گزارشی بود درباره کتاب گلنار در آیینه زریاب:
«فقط چند جمله گزارشی درباره کاری که من هم مانند دولتآبادی خواندند بیان میکنم. الان چاپ چهارم این کتاب است، چاپ اول آن سال ۱۳۸۱ در پیشاور بود، و نکته جالب ارتباط فرهنگی در این کتاب است. اینکه درباره متون هندی و کهن الگوها در آن صحبت شده است. قصه خیلی شاعرانه و رمانتیک و تغزلی است و موافق نیستم که رئالیسم جادویی است ولی وارد این بحث نمیشوم داستان سرنوشت هنر و رنجی که هنر وهنرمند آنهایی که در پی شادی و شادیافرینی هستند را حکایت میکند جایی که هنر موسیقی سرکوب شود، نفرت و اضطراب حاکم میشود.
شخصیتها همانطور که دراین داستان بلند میبینیم آنقدر متعالی و ظریف نوشته شده است که فکر میکنم از همین بن مایه زریاب است و به تحسین و تقدیس هنر رقص و موسیقی پرداخته اند. کتاب داستان در استان است، یک داستان راوی و ربابه است داستانی دیگر در آن است که داستان خود ربابه است. یک جاهایی داستان بیشتر مدرن میشود. در کل داستان مدرن نیست و تغزلی دستوری است و جاهایی به مکاتب هندی اشاره شده است. جاهایی که داستان خیلی مدرن شده است جایی است که جنبه انتقادی به خود میگیرد، پا به زمین میگذارد و از نگاه اجتماع رگههای انتقادی نسبت به شکست هنر و شکاندن روحیه هنرآفرینان یا تقدیس آن سخن میگوید. ظاهرا این کتاب، اولین رمان زریاب پس از نوشتن داستانهای کوتاهی است که درخشان بودند. او را بیشتر با داستانهای کوتاهش میشناسیم.زریاب تاثیر واضحی از صادق هدایت در این داستان دارند به خصوص از شخصیت ربابه و نوع روایتی که ارائه داده اند.
این داستان نمادی از پل فرهنگی است. از یک طرف فرهنگ هندی بدون غرض و از طرفی افغانستان و تاثیر صادق هدایت در داستان دیده میشود.
فکرمیکنم این نکته را باید اضافه کنم، دسترسی ما به کتابهایی که در افغانستان نوشته و تولید میشود کم است. من روی شبکه توزیع دست میگذارم شاید حلقه مفقوده این روند باشد. جایی که نهاد دارد، ما نهادها و تشکلهای صنفی داریم ونمیدانم چه زمانی میتوان این ارتباط را برقرار کرد و پلی زد تا آثار بیایند و بروند. از طریق دوستانی که در افغانستان دارم رمانهایی به صورت کتاب و فایل به دستم میرسد ولی آنها میگویند که چقدردشوار است که کتاب به این طرف مرز برسد در حالیکه عکس آن، خروج کتاب از ایران ساده انجام میشود.
دوست دارم تغییری در نظام صنفی نشر وتوزیع ما ایجاد شود و دسترسی به کتاب راحتتر انجام شود و محدود به نشستهای اینچنین که دوستان ناشر ونویسنده انجام میدهند نباشیم. تا بتوانیم کتابهایشان را در دسترس ببینیم. فکر میکنم این کار بر بازار کتاب دو طرف هم تاثیرگذار خواهد بود تا باعث شود این ارتبط به وجودآید و روی تیراژ کتابهای دو طرف موثر باشد.»
در اینجا علی دهباشی با اشاره به اینکه امشب و کارهایی که سال گذشته انجام شد را مدیون یامان حکمتآبادی هستیم، از این استاد دانشگاه و داستان نویس برای ایراد سخن دعوت کرد.
یامان حکمت آبادی با بیان اینکه از سخنان دولتآبادی درباره نقد ادبی زریاب استفاده کرده است، گفت:
«دو ماه پیش با دهباشی کابل بودیم که شب باشکوهی انجام شد و دهباشی اجازه دادند که اعلام کنم شب زریاب را در ماه دلو (بهمن) در تهران برگزار میکنیم . تلاش داریم تا در ماه اردیبهشت استاد دولتآبادی به کابل تشریف بیارند و برنامهای در آنجا داشته باشیم و بتوانیم برای استاد واصف باختری که شاعر بزرگ افغانستان است و در ایران شناخته نمیشود، شب واصف باختری در ایران برگزار کنیم که بدون شک جذاب و شنیدنی و خواندنی خواهد بود.
پیشنهاد دارم ما به جای اینکه دنبال مباحث شعار گونه از این دست باشیم که هیچ وقت اتفاق نمیافتد به دنبال شناخت صحیحتر باشیم. ایران و افغانستان، از هم شناخت داریم ولی این تصویرها مخدوش و نادرست اس تو اگر بتوانیم گفتمان شناخت صحیحتر داشته باشیم، موفقیت آمیزتر و شدنیتر خواهد بود .
خواهش دارم دوستان ایرانی به دنبال خواندن ادبیات افغانستان باشند. من چهار پنج سالی است که این کار را میکنم، ۲۰ روز کابل هستم و ۱۰ روز درایران، در این سالها حداقل به اندازه ۱۵ یا ۱۶ سال که در ادبیات فعال بودم، دستآورد داشتم. پیشنهاد میکنم ادبیات افغانستان را بخوانند مطمئنم با جهان تازه روبه رو میشوند. وقتش رسیده که ما هم ادبیات افغانستان را بشناسیم. زریاب در ایران شناخته شده هستند ولی عزیزان و نویسندگان دیگری هستند که آنها را نمیشناسیم.»
در پایان شب رهنورد زریاب، علی دهباشی با یادآوری سالهای جنگ تحمیلی ایران که موجب درک شرایط مردم افغانستان میشود گفت:
«با وجود سالها جنگ در افغانستان، ملتی از میان خون و آتش، دیدم در دانشگاه کابل بیش از ۱۱ هزار دانشجو درس میخوانند. نسل جدید که در تمام آموزشکدههای خصوصی و نیمه خصوصی مشغول تحصیل است نشان میدهد که این ملت ققنوسوار از میان خاکستر بلند شده و میخواهد آینده خود را بسازد. بدیهی است که فقط با برخی از جلوههایش آشنا هستیم. ملتی دوستدار ادب، مهماندوست و سرزمینی که در آن مولانا از بلخ و بسیاری دیگر که سازنده فرهنگ زبان فارسی بودند از این سرزمین بلند شده اند.
وظیفه ما است که با ادبیات ملتی که این دوران سخت را سپری کرده است، آشنا شوبم. بر ما بخشوده نیست که نویسندگان آمریکای لاتین را بشناسیم ولی نویسندگان کشور دوست، همسایه و همزبان خود را نشناسیم. باشد که با این جلسات بتوانیم با ادبیات معاصر بیشتر آشنا شویم و به این وسیله به فرهنگ هم بیشتر نزدیک شویم.»