
کتاب «رویای امریکایی، داستان باغ وحش» نوشته ادوارد البی و ترجمه ناهید طباطبایی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسید.
به گزارش رویداد فرهنگی، ادوارد فرانکلین آلبی (به انگلیسی: Edward Albee) (زاده ۱۲ مارس ۱۹۲۸-درگذشته ۱۶ سپتامبر ۲۰۱۶) نمایشنامهنویس شهیر آمریکایی و برنده سه جایزه پولیتزر بود. وی را که بیشتر به خاطر نگارش چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟ داستان باغ وحش و رویای آمریکایی معروف است، وجدان بیدار آمریکا مینامیدند. کارهای اولیه او به شکلی گونهٔ آمریکایی تئاتر پوچی و تأثیر پذیرفته از افرادی چون ژان ژنه، ساموئل بکت و اوژن یونسکو بود اما در واقع نمایشهای وی نقد جامعه آمریکا میباشند. نمایشنامه معروف چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟ سوای اهمیتش در عرصه نمایش و سینما، به عنوان یک متن مرجع در دروس روانشناسی و علوم ارتباطات دانشگاههای جهان مورد تجزیه و تحلیل قرار میگیرد.
قسمتی از متن کتاب:
مامان: گوش کن
بابا: من دارم گوش می کنم، مامان.
مامان: خب حواست را جمع کن.
بابا: اه، حواسم جمع است.
مامان: بسیار خوب، بابا، حالاگوش کن.
بابا: دارم گوش میکنم، مامان
مامان: مطمئنی؟
بابا: بله... بله، مطمئنم، سراپاگوشم.
مامان: (از فکرش خنده اش می گیرد، بعد) خیلی خب، دیروز رفتم یک کلاه جدید بخرم و گفتم من یک کلاه می خواهم، لطفا و آن وقت، چندتا کلاه به من نشان دادند، کلاه های سبز و آبی، و من هیچ کدام شان را دوست نداشتم، حتا یک ذره. الان چی گفتم؟ الان چی گفتم؟
بابا: هیچ کدام را دوست نداشتی، حتا یک ذره.
مامان: درست است. تو داری درس گوش می کنی. و بعد یک کلاه نشانم دادند که دوست داشتم. یک کلاه کوچولوی خوشگل بود، و من گفتم: اوه، این کلاه کوچولوی خوشگل است، همین را برمی دارم، وای، خوشگل است. این چه رنگی است؟ و گفتند: چه طور، این کرم است، کلاه کوچولوی کرم خوشگلی است، نه؟ و من گفتم: اوه واقعا خوشگل است و بنابراین آن را خریدم . (مکث به بابا نگاه می کند)
بابا: (نشان می دهد که دارد توجه می کند) و بنابراین تو خریدیش
مامان: و بنابراین من خریدمش، و درحالی که کلاه روی سرم بود از فروشگاه بیرون آمدم، و تندی دویدم پیش مدیر باشگاه زنانمان، و او گفت: اوه، عزیزم، چه کلاه کوچولوی خوشگلی. این کلاه کوچولوی خوشگل را از کجا آوردی؟ خوشگل ترین کلاه کوچولویی هست که تا به حال دیدم، من خودم همیشه دلم کلاه کاهی رنگ می خواسته. ومن گفتم: چه می گویی عزیزم، این کلا کرم است، کرم. و او خندید و گفت: نه عزیزم، این کلاه کاهی رنگ است...کاهی. من فرق کرم و کاهی را میدانم. و من گفتم: خب عزیزم، من هم فرق کرم و کاهی را میدانم.
چی گفتم؟ همین الان چی گفتم؟
بابا: خب عزیزم من هم فرق کرم و کاهی را میدانم.
مامان: درست است و او خندید، و گفت: خب عزیزم، معلوم است که سرت را شیره مالیدهاند. تا اینجایی که من میدانم این کاهی است. اما خوشگل است، فرقی نمیکند. و بعد گذاشت و رفت. زن وحشتناکی است. تو او را نمیشناسی، سلیقه وحشتناکی دارد. با دو تا بچه وحشتناک، یک خانه وحشتناک و یک شوهر کاملا دوست داشتنیکه تمام مدت روی صندلی چرخدار نشسته. تو او را نمیشناسی. تو هیچکس را نمیشناسی، مگر نه؟ او فقط یک زن وحشتناک است، اما مد یر باشگاه زنانه ماست، بنابراین طبیعتا وحشتناک بهش علاقه مندم. بعد صاف برگشتم و رفتم کلاهفروشی، و گفتم: نگاه کن برای چی کلاهی به من فروختی که میگویی رنگش کرم است در حالی که کاهی است...رنگ کاه! من همیشه خدا فرق کرم و کاهی را تشخیص میدهم،اما نه توی این نور تقلبی شما. آنها نور مصنوعی داشتند، بابا.
بابا:جدی؟
مامان:و من گفتم: همان دقیقهای که بیرون رفتم فهمیدم که کلاه اصلا کرم نیستف بلکه یک کلاه کاهی است. و آنها به من گفتند:چهطوری این را فهمیدی وقتی که کلاه روی سرت بود؟ خب این مرا عصبانی کرد، و بنابراین یک معرکه حسابی آنجا راه انداختم، و اُه معرکه وحشتناکی راه انداختم. گفتم معرکه وحشتناکی راه انداختم.
بابا:(در حال چرت زدن)بله...بله...آفرین!
مامان: من یک معرکه حسابی وحشتناک راه انداختم و آنا ترسیدند و گفتند:اُه خانم، اُه خانم. اما من کوتاه نیامدم و بالاخره قبول کردند که احتمالا اشتباه کرده اند، بنابراین کلاه را بردند پشت پیشخوان و دوباره با کلاهی برگشتند که درست شبیه همان بود. من نگاهی به آن انداختم، گفتم: این کلاه کاهی رنگ است، کاهی. خب البته آنها گفتند: اُه، نه خانم این کرم است، بروید بیرون ببینید. بنابراین رفتم بیرون و آنوقت دیدم، کرم است. پس خریدمش.
بابا:(گلویش را صاف میکند) به گمانم همان کلاهی بوده که قبلا سعی کرده بودند بهت بفروشندش.
مامان:خوب معلوم است که همان بود!
پ.ن: در فایل صوتی القاب «مامان» و «بابا» که شخصیتهای نمایشنامه یکدیگر را با آن مورد خطاب قرار میدهند، حذف شده است.
- معرفی کتاب /
- نشر چشمه /
- ادوارد البی /
- ناهید طباطبایی /