کتاب «طلسمات» نوشته جواد خاوری، انتشارات تاک که در سال 1395 در کابل به چاپ رسید.
به گزارش رویداد فرهنگی، طلسمات سایهای از رماننویسی مدرن فارسی است که به زبان محاورهای دری در کشور افغانستان، همسایه همزبان میگذرد.
بخشو عاشق چمن، دختر نایبزوار است، او را به پسر گردی حسین نمیدهند چون در اتفاقی خر نایب زوار به تنه گردی حسین خورد و از بلندی پایین افتاد و مرد. بخشو که سالهاست منتظر اوست خود را هلاک میکند. چمن را به سلطان که برادر بزرگ محراب و تراب است، میدهند. نیکه (قهرمان رمان) حاصل این نکاح است. محراب برادر بزرگتر را به جرم قتل سلطان که توسط اوغانها با فرو کردن کاردی در سینهاش کشته شده است از درختی در وِلسوالی به دار میکشند. او را که بعد از سه روز آویزان ماندن، نمرده، با اینکه طناب دار با گردنش عجین شده و باز نمیشود، از دار کنده و به همراه همه مردان تگاو که روزها شلاق خورده اند به دهکده بر میگردانند. درست در میدان ده بعد از بازگشت میافتد و جان تهی میکند. همانجا ملا مراسم را به جا میآورد و او در کنار برادر دفن میشود.
چمن بعد از گذشت سال سلطان، نیکه را برمیدارد، با یک خر و یک خورجین که قرانهای قجری شویاش در آن است، به خانه برادرش پیوند، بازمیگردد ونمیپذیرد در خانهای که دو زن دیگر برادر شویش هستند، بماند. تراب سکهها را از او میگیرد و او با چند بز و گوسفند که گوشهای از جهازش است، با پسرش به خانه برادر که شومترین و بدترین زن دنیا همسرش است باز میگردد. نیکه در خانه پدری مادرش، که الان خانه دایی و بیگُم، زند دایی اش است، بزرگ شد. چمن حاضر نشد دوباره با دیگران ازدواج کند، میگفت نیکه شوی و پسر و همه زندگی اش است و نیازی به دیگران ندارد. نیکه مرد شد و عاشق همبازی اش گوهر که هم سن اش بود، ولی دختر زودتر از پسر بزرگ میشود.
گوهر را به سلیمان دادند که پدرش ملکدار بود، حتی وقتی که سلیمان مرد، او نیکه را به همسری نپذیرفت. تا اینکه نیکه بلقیس را دید که بسیار شبیه گوهر بود، نیکه تصور کرد که گوهر دوباره در بلقیس حلول کرده و برای او بازگشته است.
گوهر واقعی سه بار شوی کرد و هر سه بار سر شوهرانش را خورد. دیگر همه گوهر را به عنوان زنی که شوی خور است، میشناختند. ولی نیکه باز او را خواست و با قبول همه چیز به همسری گرفت، ولی بعد از چندی دید او آن گوهریکه عاشق اش بود، نیست، دختری که بوی گل میداد. دیگر گوهر یک آدم معمولی شده بود و بوی عرق میداد.
نیکه از این ازدواج پشیمان شده بود، از اینکه گوهرحامله شده!در هنگام زایمان آلخاتون آمد و نفس گوهر را گرفت و او و کودک را با هم برد!
تا سرو کله بلقیس پیدا شد. شاه ولی، نیکه عاشق را با دعا و جنگول از عشق دور کرد، نیکه تغییر کرد و مرد کار شد و مثل مزدور، چوپانی و علف کنی میکرد. تا حدی خوب شد که چمن ترسید، چون شنیده بود افراد خوب زود میمیرند. نیکه را از کار و زحمت زیاد بر حذر داشت و گفت تو هنوز زود است که با کار زیاد خود را بسوزانی، حد نگه دار. نیکه پارچه خرید و به خلیفهضامن داد تا برایش پیراهن و شلوار بدوزد. به مادرش گفت که میخواهد همراه غلامعلی سوداگر برود و سوداگری بیاموزد، شهرها و دهات و همه جا را بگردد و ببیند. چمن مخالفت میکند و نزد غلامعلی میرود و او را از بردن نیکه همراه خود باز میدارد.
ماجراهایی که انتظار نیکه را به خصوص در شهر کابل میکشد، باید با خواندن طلسمات دنبال شود.
قسمتی از متن کتاب
فردا آفتاب نزده، ملا یعقوب خرسوار آمد. جنازه را که دید آهسته گفت: یک نفر همان چاقو را از دل جنازه بیرون بکشد. که یگان نادان بچه نبیند.
محراب به نجوا گفت: بیرون نمیشود.
برای اینکه حرفش را ثابت کند، دسته چاقو را که به نظر خیلی و نامناسب برای آدم کشتن میآمد گرفت ولی هرچه زور زد، نتوانست بیرون بکشد.
ملا یعقوب مثل انکه به راز کار پی برده باشد زمزمه کرد «خودش میداند که از دست ما هیچ کاری پوره نیست، حالا خدا از رخنه مرگ نجات بدهد»
رفت و چیزی در گوش مقتول گفت و آرام چاقو را از سینه اش بیرون کشید. همین که چاقو برآمد خون تازه از جایش بیرون شد. هرچه صبر کردند خون بند نیامد و لحظه به لحظه پرزورتر شد و روی زمین جریان پیدا کرد. آخر دیدند که ممکن است کل تگاو را خون بگیرد و همه چیز برملا شود، چاقو را دوباره سرجایش فرو برد...
- معرفی کتاب /
- طلسمات /
- جواد خاوری /
- کابل /
- انتشارات تاک /