کتاب «یک انسان، یک حیوان» نوشته ژروم فراری ترجمه بهمن یغمایی و محمدهادی خلیلنژاد توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
به گزارش رویداد فرهنگی، ژروم فِراری یکی از نویسندگانِ پُرمخاطبِ ادبیات امروز فرانسه محسوب میشود. او نویسنده جوانی است متولدِ 1968 که به خاطرِ رمانِ خطابه سقوطِ رم جایزه گنکور را از آنِ خود کرد. رمانِ یک انسان، یک حیوان یکی از مهمترین نوشتههای اوست که در 2009 منتشر شد و جایزه لاندِرنو را برای او به همراه داشت. یک رمانِ تکاندهنده درباره خشونت و تنهایی انسان، بهخصوص بعدِ ماجراهای یازدهسپتامبر. رمان داستانِ مردی است که بعدِ سقوطِ برجهای دوقلوی نیویورک به یک گروه نظامی میپیوندد و در خاورمیانه له یا علیهِ نیروهای گوناگونی میجنگد. او سرشار از تلخیها و صحنههای نبردهای ریز و درشتِ خاورمیانه است. او در نهایت تصمیم میگیرد به روستای خودشان بازگردد و دختری را که دوستش داشته بیابد مگر جهانش کمی آرامتر شود، اما ماجرا جورِ دیگری رقم خواهد خورد... فِراری که سالهای زیادی را در مناطقی چون الجزایر و شاخ افریقا زندگی کرده و هماکنون هم ساکنِ جزیرهی کُرس است، بهخوبی مناطقِ مذکور را میشناسد. او که فلسفه خوانده و فلسفه درس میدهد، در این رمان سوگوارهای عجیب مینویسد برای انسانی که از فرطِ جنگیدن و جان به دربردن از مرگ دچارِ غمی از جنس مورسوِ بیگانه کامو شده است گویا. غمی که میخلد و پیش میرود در جانش و حال قرار است عشق او را نجات دهد...
بخشی از متن کتاب
ماگالی میتوانست از اینکه در چشمهای آن مرد این چنین خواستنی باقی بماند لذت ببرد. مهارت و ناتوانی او را ارزیابی کند، اما سرانجام آن مرد چگونه میتوانست ماگالی را سرگرم و خوشحال کند. ماگالی فقط چند ساعت او را دیده و با او آشنا شده بود. شاید در نهایت شکست میخورد، اما نامه تو امید را مانند زهری قطره قطره در وجودش ریخت، زندگیاش را آمیزهای از خشم و تردید میدید که او را فلج کرده است، به گونهای که نمیتوانست از آن هیچ لذتی ببرد، قادر نبود از خودش گله و شکایت کند. هنگامی که به فکر شکایت از خود میافتاد، واقعیات ملموسی مانند سلامتی، فیش حقوقی، جوانی و آپارتمانش که بسیار مجهز و زیبا تزیین شده بود و نیز عشق پدرش او را منصرف میکرد و نمیگذاشت به واقعیات بدبختیهایش فکر کند. روزگار چیز بهتری به او نمیداد تا آن را جایگزین کند. واقعیات روزمره معنای واقعی فلاکت را به او میآموخت و یاد میداد که چگونه از آن لذت ببرد و یا نفرت داشته باشد.
ماگالی چندماه قبل شاهد دستگیری شخصی در نزدیکی یک «ایست بازرسی» بود. مرد، کمربندی از مواد منفجره را به خود بسته ولی نتوانسته بود آن را منفجر کند.
جمعیت زیادی دورش جمع شده بودند، فریاد میکشیدند و میخواستند او را همانجا اعدام کنند. ماگالی ابتدا فکر میکرد اعدام حق آن مرد است، اما دید مرد گریه میکند صورتش از خون پوشیده بود، دستهایش را دراز کرده بود، التماس میکرد، آنها را به خدا قسم میداد، به دوربین نگاه میکرد و پی در پی میگفت «خواهش میکنم، مرا ببخشید.»
صدایش از بیم و امید میلرزید، میگفت شغلش چوپانی است و او را مجبور به این کار کردهاند، خانوادهاش را تهدید کرده بودند، نتواسته بود چاشنی بمب را به کار اندازد. میگفت «خدا شاهد است راست میگویم» او نتوانسته بود این کار را انجام دهد زیرا او چوپان بود نه تروریست.