کتاب «جای خالی سلوچ» نوشته محمود دولتآبادی در سال 1358 توسط انتشارات آگاه به چاپ رسید.
به گزارش رویداد فرهنگی، جای خالی سلوچ بیهیچ اغراق، اثری بیهمتا از محمود دولتآبادی است که خواننده نه تنها با خواندن بندبند آن حظ وافر میبرد، بلکه با سطرسطر آن زندگی میکند. توضیحات کمنظیر دولتآبادی از شخصیتها و محیط داستان، چنان حسی را ایجاد میکند که گویا صحنههای کتاب بر روی پرداه سینما از دیدگاه خواننده گذر میکند.
این رمان، داستان سلوچ است که با رفتنش از آبادی زمینج آغاز میشود. مرگان (همسر سلوچ) از مدتها پیش رابطه خود با شویش را گسسته میدید. با رفتن او ناگهان با هراسی تازه و غریب مواجه میشود. دولتآبادی رابطه سلوچ و مرگان را اینگونه توصیف میکند: « همه آن چیزهای پنهان و آشکاری که زن و شوی را به هم میبندد، از میان مرگان و سلوچ برخاسته بود. نه کاری بود و نه سفره. هیچکدام. بیکار، سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق، سخن نیست و سخن که نبود، فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه میشود، تناس بر لبها میبندد، روح برچهره و نگاه در چشمها میخشکد، دستها در بیکاری فرسوده میشوند و بیل و منگال ودستکاله و علفتراش در پس کندوی خالی، زیر لایه ضخیمی از غبار رخ پنهان میکند.»
نویسنده به خوبی احساسات و مشکلات مرگان، سرکشیهای عباس و ابراو (پسران سلوچ) و دردهای هاجر دختر نوجوانشان در نبود سلوچ را توصیف میکند.
قسمتی از متن کتاب
بیابان و باد. باد و بیابان. خیال. خیال و رود.
-خودش بود؟
مرگان لب ترکاند. پس احساس کرد خشکی کاسه چشمانش کمی نم برداشته است. شاید از سرمای باد. دیگر چه بکند؟ بماند؟ باز هم بماند؟ برود؟ باز هم برود؟ برود و بماند؟ بگذارد چشمهایش بروند و خودش بماند؟ چشمهایش را ببندد؟! بله؛ بهتر! دستهایش، شانههایش را کمی بتکاند؟ ها؟ از لایه یخی که او را در خود حبس کرده بدر آید؟ بله. سرما. سرماتکاندش. لرزید. پنداشت کابوسی را از سر گذرانده است. کابوسی که او را بیشتر به بهت وا داشته بود، تا به وحشت. زندگی، انگار لحظهای در او درنگ کرده بود. بیناییاش، تنها بیناییاش در او بیدار بود. بهت! آیا با این دو چشم کوچک میشود همه این چیزهای شگفت را دید؟ حالا که مرگان دیده بود! سلوچ رفت. چنانکه آب از زیر لایه یخ، رود. گم رفت.
«من دیدمش! سلوچ را من دیدم که رفت!»
مرگان توانست جم بخورد. به خود آمد. تنش آستری از سرما به خود گرفته بود. بیش از این نباید میماند. باید میرفت. به یقین نه در پی سلوچ. پشت به سلوچ و رو به زمینج. براه افتاد و کوشید قدمهایش را تندتر بردارد. به سرما نباید مجال میداد. تو اگر بمانی، او میتازد. یکجا نباید بمانی. به تن تکان باید بدهی. جان به جنبش باید وابداری. سرمای کویر ناجوانمردانه میتازد.
آب از چشمهای مرگان روان بود و او خود مایل بود بپندارد از باد است. نمیخواست به روی خود بیاورد که دارد میگرید. دلش این را نمیخواست. گریه دیگر چیست؟ سالها میگذشت که آب در کاسه چشمان مرگان خشکیده بود و حالا... حالا دیگر حوصلهاش را نداشت. حالا دیگر حوصلهاش را نداشت. چه چیزی از او کم شده بود؟
«بگذار برود. گور پدرش. آب هم از آب تکان نمیخورد. مگر کم هستند زنههای بی شوی؟ مگر کم بودند مردهایی که رفتند و نیامدند؟ نه! گریه ندارد. بگذار هرکس به راه خود برود. بگذار هر نخآب بستر خود را بجوید. گور پدرش!»