
کتاب «استپ بیانتها» نوشته استر هوتزیگ و ترجمه شهلا طهماسبی توسط انتشارات آفرینگان به چاپ رسید.
به گزارش رویداد فرهنگی، استر هوتزیگ، نویسنده آمریکایی لهستانی تبار، در سال 1930 در شهر ویلنا در لهستان به دنیا آمد. در سال 1939 و آغاز جنگ جهانی دوم، بخشهایی از لهستان بین آلمان و اتحاد جماهیر شوروی تقسیم شد و تحت کنترل روسها در آمد و خانواده او، که جواهرساز و جواهرفروش بودند، کاپیتالیست شناخته شد به سیبری در روسیه تبعید شدند. او پس از پایان جنگ به لهستان بازگشت و در 1947 برای ادامه تحصیلات به آمریکا رفت و از کالج هانتر نیویورک فارغ التحصیل شد. در 1950 با والتر هوتزیگ، نوازنده پیانو، ازدواج کرد و چندی بعد به تالیف کتاب برای نوجوانان پرداخت. از جمله آثار او: بیایید بدون پخت وپز آشپزی کنیم، زندگی با پدر و مادری که کار میکنند: توصیههایی برای برخورد با شرایط روزمره، ثروتمندان، به یاد داشته باش که کیستی: داستانهایی درباره یهودی بودن، هدیهای برای مامان، و تصویری برای مادربزرگ است.
مشهورترین اثر او، استپ بیانتها، نامزد دریافت جایزه کتاب ملی برای ادبیات نوجوان و هم طراز با اثر مشهور یادداشتهای روزانه آن فرانک، یک دختر جوان شناخته شد.
استر هوتزیگ در سال 2009 درگذشت.
قسمتی از متن کتاب
بیرون کلبه یک تکه زمین ظاهرا بلااستفاده بود. ما آن را با جوانه سیبزمینی و مقداری بذر گوجه فرنگی و دانه ذرت، که سوتلانا داده بود، به صورت باغچه سبزیجات درآوردیم.
نقشههایی که مادربزرگ و من برای این باغچه کشیده بودیم، به طرز اجتنابناپذیری، یادآور پدربزرگ و باغمان در ویلنا بود. مادربزرگ با چشمهای پر از اشک حافظه مرا آزمایش کرد؛ آیا یادم بود که پدربزرگ درباره زنبق چه میگفت؟ بنفشه فرنگی چه؟ درخت یاس بنفش یادم بود؟
بله، من همه چیز یادم بود. دقیقا یادم بود که پدربزرگ درباره کاشتن هر گلی چه گفته بود. یادم بود که پدربزرگ هر هفته به بچهای که گلهایش سرحال به نظر میآمدند پنجاه قروش جایزه میداد. بله، من همه چیز یادم بود.
مادربزرگ سرش را بلند کرد و گفت: «آفرین!» احساس غرور به او دست داده بود. من در امتحان قبول شده بودم. «و هیچ وقت یادت نمیرود؟» نه، من فراموش نمیکردم و او طوری گفت «آفرین!» که گویی میخواست بگوید حافظه من ستودنی است و قابلیت آن را دارد که گذشته محبوبش را در آن بایگانی کند.
از او پرسیدم که میتوانیم گل هم بکاریم؟ مادربزرگ که زن واقعبینی بود و در عین زندگی در گذشته آیندهنگر هم بود جواب داد: نه، نمیتوانیم، چون در هر سانت از زمین که بشود باید مواد غذایی عمل بیاوریم. در آن دنیای کمیابی و کمبود دستیابی به چیزهای بسیار پیش پا افتاده یا ظاهرا بیاستفاده موضوعی برای بحث و گفتگو به وجود میآورد. این طور بود که سوتلانا گفت پدرش مقدار زیادی گاز استریل گیرش آمده. (من نمیدانستم چطور و چرا، و اهمیتی هم برایم نداشت.) و از من پرسید که آیا میخواهم مقداری از آن را به من بدهد. به او گفتم، البته که میخواهم، با آنها پرده درست میکنم.
«استر، میخواهی با گاز استریل پرده درست کنی؟»
با حالتی مرموز گفتم: «حالا میبینی.»
بعد شروع کردم به جمع کردن پوست پیاز و به سوتلانا گفتم که همین کار را بکند. ما در مدرسه یاد گرفته بودیم که پوست پیاز اگر در آب جوشانده شود، رنگ زردی تولید میکند که می شود در رنگرزی از آن استفاده کرد. سوتلانا یا این را فراموش کرده بود یا نیازی به یاد سپردن چنین چیزهایی نداشت. او تعجب کرده بود که من با این پوست پیازها چه کار میخواهم بکنم، اما من گفتم که این راز است.