فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «عشق‌های زودگذر ماندگار» +فایل
تاریخ انتشار : 96/09/11 ساعت 14:48

کتاب «عشق‌های زودگذر ماندگار» نوشته آندری سرگیویچ مکین ترجمه اسدالله امرایی توسط نشر چشمه به چاپ رسید.

 به گزارش رویداد فرهنگی، آندری مکین متولد 1957 نویسنده‌ای است با تجربه‌های زیستی بسیار عجیب و تلخ. او که در سیبری به دنیا آمده و در اتحاد جماهیر شوروی رشد کرده بود، شیفته‌ ادبیات و زبان فرانسه بود. مکین در هجرتی عجیب از پشت مرزهای شوروی خود را به فرانسه رساند و بعد سال‌ها توانست خود را به عنوان نویسنده تثبیت کند و برای رمان وصیت‌نامه‌ فرانسوی جایزه گنکور را نیز به دست آورد. او در داستان‌های کتاب عشق‌های زودگذر ماندگار روایت‌هایی نوشته از مهم‌ترین عنصر تشکیل‌دهنده زندگی‌اش یعنی تناقض زیستن در دوران شوروی. داستان‌ها که به‌نوعی تکمیل‌کننده‌ همدیگر هستند شخصیت‌هایی را روایت می‌کنند که در زندگی خود با اندوه‌ها، ماجراها و عشق‌های خاصی روبه‌رو شده‌اند، زمان بر آن‌ها گذشته و حالا روایتی از ایشان باقی مانده که مملو از تناقض‌ها و دوگانگی‌هاست، امری که خود مکین نیز به آن گرفتار بوده و به خاطر نوع زندگی خاصش؛ از طرفی روسی و از سویی فرانسوی‌شده است. به همین خاطر این داستان‌نویس درخشان مخاطب خود را با روایت‌هایی روبه‌رو می‌کند که در آن‌ها احساس تلف شدن هویت و زندگی به چشم می‌آیند. داستان‌هایی جذاب و بدیع که نمایان‌گر قدرت اوست در ساختن جزئیات شخصیت. مکین در فرانسه زندگی می‌کند و دو سال پیش نیز به عضویت آکادمی فرانسه درآمد.

 

بخشی از متن کتاب

اشتباه فاحش و خطرناکی که در زندگی مرتکب می‌شویم، جست‌وجوی بهشتی است که دوام بیاورد. رفتن پی لذاتی که کهنه نمی‌شود، دلبستگی‌های ماندگار، به سماجت عَشَقَه می‌ماند: گیاه می‌میرد، اما رد شاخسارها، همیشه سبز می‌ماند. این شیفتگی به آن‌جه باقی می‌ماند، باعث می‌شود از بهشت‌های گذرای زیادی صرف‌نظر کنیم، که به راحتی می‌توانستیم از آن‌‌ها بهره‌منده شویم. این تنها نوع بهشتی است که می‌توانیم در این سفر برق‌آسا بدان چشم امید داشته باشیم، آن هم از پس حجابی از اشک. روشنایی خیره‌کننده چنین بهشت زودگذری معمولا در مکان‌هایی پیش‌پا افتاده بر ما می‌تابد و فرصت نمی‌کنیم تاملی کنیم. ترجیح می‌دهیم رویاهامان را با قالب بلوک‌های سنگ خارای چند ده‌ساله شکل دهیم. باور داریم که قرار است مثل مجسمه‌ها، روزگار پابرجا و عمر دراز داشته باشیم.

بهشتی که یادم داد خودم را با مجسمه نسنجم، جایی بود که به وصف نمی‌گنجد. فضایی بین یک منطقه عظیم صنعتی و کوره‌دهی قدیمی که زیر چکمه بناهای بسیار عظیم و غول‌آسا از بین می‌رفت: بناهای عظیم‌الجثه بتنی، ستون‌های فولادی سربه‌آسمان ساییده، لوله‌های تناور و کلفت، دستگاه‌های سازنده مواد لازم ماشین‌آلات و منبع‌هایی که صدای هیس و پوف بخارشان از پشت دیوار به گوش می‌رسید.

در آن روزهای آفتابی ماه مارس، بعد از کلاس، از حاشیه شهر که دورادوش ریل قطار کشیده بودند، می‌گذشتم، از زیر پل عابر رد می‌شدم و از پای دیوارهای کارخانه، از مسیر درب‌وداغان مستقیم به بارانداز رودخانه ولگا می‌رفتم و به جایی می‌رسیدم که نمی‌شد نامی برای آن بیابی. مجموعه‌ای از شش یا هفت ایزبا روی زمینی قرار داشت که سابقا باغ میوه بود، یک انبار متروک هم یادآور فعالیت‌های کشاورزی در گذشته‌های دور بود. نزدیک رودخانه انباری از بقایای بندر کوچک ماهی‌گیری به چشم می‌خورد. 

به سمت خانه‌ای می‌رفتم که دو پنجره رو به خیابان داشت و انعکاس باشکوه برف زیر آفتاب را باز می‌تاباندو گویی با بردباری و خردورزی من را خطاب قرار می‌داد. دختر جوان پانزده‌ساله‌ای، همسن و سال خودم، در آستانه در منتظرم بود؛ در این گوشه پرت کمتر کسی رفت‌وآمد می‌کرد. از فاصله دور نگاهم می‌کرد. سرمای گزنده‌ای را که به میان لباس خانگی‌اش می‌دوید حس می‌کردم. فاصله ده بیست متری آخر، انگار نمی‌خواست تمام شود.  



نظرات کاربران

ارسال