
کتاب «سه سکانس از پاییز» نوشته مائده مرتضوی توسط نشر البرز به چاپ رسید.
به گزارش رویداد فرهنگی، رمان سه سکانس از پاییز با سه راوی روایت میشود و خواننده با دنبال کردن راویها به ماجرای اصلی رمان پی میبرد، ماجرای اصلی رمان هم چیز عجیب غریبی نیست که بین یک سری آدم بینام و نشان و در یک ناکجاآباد اتفاق بیفتد. قصه ایست بس آشنا که بارها دیده ایم و شنیده ایم اما این بار از زاویه دید دیگری به آن نگاه شده است. سه سکانس از پاییز یک رمان شهری است و وقایع آن مربوط به زمان حال است. داستان در بازههای زمانی نزدیک به هم و در شهرهای تهران نوشهر و فرانکفورت رخ میدهد. رمان، قصه آدمهای همین حوالی است، زنها و مردهای متولد دهه ۶۰ که تجربههای مشترکی را پشتسر گذاشته اند.
قسمتی از متن کتاب
دنبالش میدویدم، روی خط زردِ ایستگاه. پاشنۀ کفشم میشکست و نمیرسیدم. از دور صدایش میزدم. نمیشنید. درهای کشویی بسته میشدند و من، برای همیشه، تنهایِ تنها میماندم. روی صندلیهای زرد ایستگاه.
اینجا شبها راحت میخوابم. دیگرنه از خواب میپرم، نه بیخوابی میکشم. خوابهایم سنگین است. با هیچ صدایی هم از خواب بیدار نمیشوم. از خوابهای پریشان هم دیگرخبری نیست. اما اشکال کار همین جاست. اینجا کلاً از هیچ خوابی خبری نیست. هیچ کس خواب نمیبیند. از چند نفری تا بهحال پرسیدهام. کسی تا به حال خواب ندیده، یا شاید هم دیگر خوابهایمان یادمان نمیماند.
اینجا، جایی که من هستم، زمان خیلی کُند میگذرد. برای انجام همۀ کارهای نیمه تمام دنیا به اندازۀ کافی وقت هست. برای گفتن همۀ حرفهای نگفته هم. حرفهایی که هیچ وقت فرصت گفتنش پیش نیامد و شاید هم خودم نخواستم که پیش بیاید.
یکونیم سال پیش، اواخر اسفند بود که فهمیدم؛ درست همان وقتی که زمستان داشت نفسهای آخرش را میکشید. همان روز بود که برای اولینبار مُردم. آخر میدانید، من دو بار مُردهام. بار اولش خیلی درد داشت. همۀ قفسۀ سینهام تیر میکشید، سرم داغ شده بود و به همان اندازه، پاها و نوک انگشتانم سرد. اما مرگ دومم خیلی راحت بود. حتی نفهمیدم کِی اتفاق افتاد. فقط یک روز صبح که چشمانم را باز کردم، دیگر درد نداشتم. روزهای آخرم در دنیا، هر روز صبح، این درد بود که بیدارم میکرد؛ حتی زودتر از پرتوهای شیطان و بازیگوش خورشید که از لای پردۀ لوردراپۀ صورتی به پشت پلکم هجوم میآورد. پرستارها، از همان آغاز روز، مُرفین را خالی میکردند توی رگهایم. تقریباًهمه از وضعیتم خبردار شده بودند و دسته دسته اقوام و دوست و آشنا برای ملاقاتم میآمدند بیمارستان. همان روزهایی که در بدبختیای که سرم آمده بود، دیگر حسابی جا افتاده بودم.
بدبختی من،مثل بقیۀ زنها، طعم زهر مار نمیداد. طعم قهوه داشت. قهوۀ اسپرسو. همانطور غلیظ و قوی و تلخ مزه. بدبختیام جادهای خاکی و پر از دستانداز نبود که نشود در آن قدم زد. کوچهای باریک و آسفالت بود. از کارگاه داستانخوانی فرخ تا زیر پل کریمخان. همه چیز هم از همان کافه آغاز شد. همان کافه و کتابفروشی زیر پل.
- پاییز /
- سه سکانس /
- مائده مرتضوی /
- نشر البرز /