فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «کودکی در دوردست»+ فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/08/21 ساعت 15:49

کتاب «کودکی در دوردست» نوشته جودیت کر، ترجمه روح‌انگیز شریفیان توسط انتشارات مروارید به چاپ رسید.

به گزارش رویداد فرهنگی، جودیت کر در میان نویسنده‌های ادبیات کودکان، چهره‌ای شناخته شده استکتاب «کودکی در دوردست» آخرین جلد از سه جلد زندگی‌نامه اوست، که با زبانی ساده و شیرین درباره خود و خانواده‌اش نوشته است و درباره پیوندهایی‌ است که هرگز فراموش یا بریده نشدند و در مسیر سختی‌ها و رنج‌هایی که هریک از آن‌ها را به شکلی تحت تأثیر قرار داد، پیوسته به یکدیگر وابسته و وفادار ماندند. زندگی‌نامه او داستانی صمیمی و ساده از مقاومت انسان در برابر بی‌عدالتی‌ها و کمبودهای تحمل‌ناپذیر زندگی در جامعه‌ای جنگ‌زده است.  داستان کسانی که سرانجام پیروزی واقعی و نهایی با آنهاست. جلد اول و دوم این‌زندگی‌نامه با نام‌های « وقتی هیتلر خرگوش صورتی مرا ربود» و «بمب روی خاله مامانی» پیش از این در انتشارات مروارید به چاپ رسیده است.

او اکنون درنود و چهارسالگی همچنان به کار نوشتن مشغول است و از محبوب‌ترین چهره‌های ادبیات انگلیس به شمار می‌آید.

 

بخشی از متن کتاب

آنا چایش را نوشید و سرش را تکان داد.

یک بار با ماما  سر همین میز ننشسته و کیک نمی خورد؟ اما کافه که غرق نور زرد چراغ بود، آن‌قدر عوض شده بود که نمی‌توانست به یاد بیاورد.

گفت: متاسفم. یک کمی همه چیز بیش از حد طاقتم بود.

هیلدی  روی  دستش زد:  البته، و نگرانیات برای مادرت. مادرها که نگران میشوند، چیزی نیست عادت دارند. اما برعکسش همیشه سخت است. 

یک کیک در بشقاب روبه‌روی هیلدی بود و آنا نگاهش می‌کرد که تکه‌ای در دهان می‌گذاشت. هیلدی پرسید به بیمارستان می‌روی؟

-فقط یک سری می‌زنم.

 می‌ترسید هیلدی بخواهد همراهش بیاید.

اما هیلدی فقط سرش را تکان داد و گفت: بسیار خوب حالا چایت را می نوشی و کیکت را می خوری و من هم به قول اروین که همیشه اشاره می‌کند،  وراجی نمی کنم.  وقتی حالت بهتر شد یک تاکسی برایت میگیرم. خب؟

آنا با قدردانی سرش را تکان داد.

از پنجره پشت سر هیلدی  میتوانست پیاده روی خیابان کونیگ را ببیند.  با ماکس هر روز در راه مدرسه از آن می‌گذشتند. فکر کرد خنده‌دار است، خیال میکنی حتماً یک جای پایی می‌ماند. آن همه وقت. خودشان بودند...با ماما و پاپا...با همپی.

 گارسون که رد می‌شد هیلدی  گفت: آه لطفاً یک کیک دیگر و فنجان او را از چای پرکرد. این دفعه یک برش کیک سیب جلوشان گذاشته‌ شد و هیلدی آن را خورد.

هیلدی گفت من مادرت را دو هفته پیش دیدم.

چند تااز عکس‌های تعطیلات تابستانیاش را نشانم داد.

و ناگهان کنار دریا بودند، خودش خیلی کوچک بود و صورت ماما بالای سرش زیر آفتاب لبخند می‌زد.  و او جیغ می‌زد: مامی، مامی، مامی.

لای انگشت‌های پایش پر از شن بود و حولهاش به پاها و تن شنیاش چسبیده بود و ماما بلندش کرده بود و او جیغ می‌زد: بلند، بلندتر.

به آسمان پرتاب میشد. دریا مانند دیوار بزرگی ته ساحل بود، و ناگهان صورت ماما پایین‌تر ازاو لبخند میزد وزیر پایش شن ها می‌درخشیدند.

هیلدی گفت: او همیشه از همه چیز لذت می‌برد.

آنا گفت: بله.

هنوز می‌توانست ماما را ببیند. چشم‌های آبی شگفتانگیز، دهان به خنده باز شده و پشت سرش ساحل داغ. فکر کرد مانند رویا، خیال.

و همه محو شدند و هیلدی بود در آن طرف میز و نگران.

-دلم نمی‌خواهد ماما بمیرد.

طوری آن را بچگانه گفت که انگار هیلدی می‌توانست کاری بکند.

-خب، البته که نمی‌خواهی.

و فنجانش را پر کرد و شکر هم ریخت و گفت: بخور.

آنا آن را نوشید.

هیلدی گفت: فکر نمیکنم مادرت بمیرد. به هر حال حالش هرطوری که باشد هنوز خیلی چیزها برای زندگی کردن دارد.

-این طور فکر می‌کنی؟

چای داغ و شیرین گرمش کرده و حالش داشت بهتر می‌شد.



نظرات کاربران

ارسال