فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی مجموعه داستان «پرنده‌های هلندی»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/08/03 ساعت 14:26

مجموعه داستان «پرنده‌های هلندی» نوشته عباس عبدی توسط نشر چشمه به چاپ رسید.

به گزارش رویداد فرهنگی، تازه‌ترین مجموعه داستان عباس عبدی در فضا و حال‌ و ‌هوای کتاب‌های گذشته اوست به اضافه مضمون‌هایی نوتر و بکرتر. عباس عبدی با کتاب‌ِ موفقِ «قلعه پرتغالی» در اواسط دهه هشتاد به شهرت رسید. او سال‌های طولانی به عنوان داستان‌نویس و منتقدِ ادبی فعالیت کرده است و به خاطر حضوری طولانی در جزایر و سواحل جنوبی ایرانی تجربه‌های منحصر به فردی دارد.

«پرنده‌های هلندی» نیز با توسل به همین تجربه‌ها اغلب روایتِ یک مرد است از جهان پیرامونش و ماجراهایی که گاه او در بطن‌شان قرار می‌گیرد و گاه از بیرون به آن نگاه می‌کند. جهانِ عبدی مملو از حضور طبیعت و خاطرات است.  ترکیبی که باعث می‌شود نوعی رمزآلودگی درش به وجود آید و مخاطب در پی یافتنِ ریشه‌هایی باشد که این احساس را ساخته‌اند. تماشای سرنوشت‌ها و گذر از زمان‌های گم‌شده از موتیف‌های همیشگی این داستان‌نویس باتجربه به شمار می‌آید. امری که به خاطر سفرها و زیستِ بسیار متفاوت اوست در این‌سال‌های طولانی. برای همین «پرنده‌های هلندی» جهانی می‌سازد که در دلِ داستان‌های  آن می‌شود تکه‌های متفاوت و گاه متناقضی دید از یک قهرمانِ تنها که ایستاده و به جهان چشم دوخته و خیره نگاهش می‌کند.

 

قسمتی از متن کتاب

 

زن خاکستری بلند بالا با کلاه پوست و دستکش چرمی و چکمه ساق کوتاه، چمدان چرخدارش را میگذارد کنار چمدان او. اشاره میکند که برمیگردد. برمیگردد.   قطار ۱۸ دقیقه تاخیر دارد... شماره  سکو هم عوض شده.  حالا دیگر نگران نیست. مردی با صدای بم در بلند گو پیام میدهد. چند تا آدم توی ایستگاه جابجا میشوند. زن همچنان به بیرون نگاه میکند. قطار وارد ایستگاه میشود. کوپه‌ها خاموش، واگنهای سالنی روشناند. آدم‌ها بیرون از پالتوهای سیاه و خاکستری‌شان رنگارنگ اند. موها لخت  و طلایی‌‌اند . صورت‌ها برق می‌زنند. سکوهای عقب تر پیدا نیستند . دختر و پسر رفتهاند.  بلندگو دوباره به صدا در می آید. زن نگاه می کند.  مرد نگاه می کند.  زن به انگلیسی آرام،  آنقدر که مرد نمی‌شنود،  چیزی می‌گوید. مرد بی آنکه چیزی بشنود، سر تکان می‌دهد و لبخند می‌زند. پاهای زن از زانو اندکی خم می‌شود. به چرم براق و نیم چکمه‌هایش چین می‌افتد. پالتوش به زمین کشیده می‌شود. ژاکت خاکستری سنگ‌دوزی شده اش، پیداست. به زن نگاه میکند.  زن را می بیند. نه آنقدر که ببیند، نه آنقدر که بداند، نه آنقدر که بفهمد مواظب اوست. نه آنقدر که بدود، نه آنقدر که راه برود، قدم بر می‌دارد. از پله های رو به پایین و راهرو و درهای آهنی و پله‌های رو به پایین‌تر و راهرو باریک و در شیشه‌ای و پله‌های رو به بالا و بالاتر می‌گذرند.  قطار می‌رسد. مرد جوانی با سنگی بزرگ پیاده می‌شود. زنی با سگ بزرگ کنار در توالت ایستاده است. واگن خلوت ولی روشن است. صندلیها با روکش پارچه‌ای ضخیم‌شان خاکستریاند. قطار راه می‌افتد. مرد کنار شیشه است. زن یک ردیف عقب‌تر کنار راهرو است. مرد آستین زن را می‌بیند.زن  چمدان مرد را نگاه می‌کند. هر دو بیرون را می‌پایند. شب به قطار راه می‌دهد. برف زیادی آنجاست.



نظرات کاربران

ارسال