
کتاب «یکی از زنها دارد میمیرد» نوشته حسن محمودی توسط موسسه انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.
کتاب از مجموعه داستانهای کوتاه تشکیل شده است که در کل آمیختهای از ادبیات کهن و نو را در بر میگیرد. قصهها گویی همه حکایتهای هزار و یک شب است با کمی دست کاری و بیان جدید.
در آخر هم داستان کاملا به هزار و یک شب ختم میشود. داستان «خورخه و خاکستر مرد عاشق»، داستان عشق دختر جوانی به مردی است که 20 سال بزرگتر از اوست. داستان با نگرانی مادر و پیشبینیهایی در مورد عاشق شدن، و در راه معشوق، خود را فداکردن شروع میشود. عشق لیدا توام با پرستش و ستایش بیچون و چرایی خورخه بود. جز خورخه و اهدافش چیزی نمیدید. خورخه شاعر و نویسنده ایست که به دلایلی کشته و به آتش کشیده شده است این باعث ضربه روحی شدیدی به لیدا میشود و او در هر جا که میتواند به شیوههای مختلف داستان خورخه و ظلمی که به او رفته را بیان میکند.
آدرسهایی که نویسنده از قبرستانها و شماره آنها میدهد، تفکر برنگیز است، گویا به صورت پنهان ما را به جایی میکشاند. سرتاسر داستان به صورتی پیش میرود که خواننده متوجه نمیشود در بوینس آیرس است یا در چهار باغ اصفهان. در آخر هم با رسیدن پاکتی به سوی کتابفروشی میرود و راز داستان اینجا گشوده میشود.
بخشی از متن کتاب
لیدا و من در خواب فرورفته بودیم. صدای خورخه هنوز در گوشم بود که میگفت: و از جمله حکایتها این است که...
-تو هم صدای خورخه را میشنوی؟
-من که چیزی نشنیدم. منتظرم که برایم از احمد بگویی.
-چیزی پرسیده بودی؟
-پرسیدم احمد را چطوری پیدا کردی؟
-و من گفتم که ادامه حکایت هشتاد و چهار کلمهیی ات را بگویم.
-کاش این قدر طفره نمیرفتی پدر.
-بگذار برایت بگویم آخرین نامه خورخه به احمد، دستنوشتی بود که نامش نمانده، کلمه به کلمهاش را به خاطر دارم. یادم هست که احمد این نامه را در چهارباغ برایم خواند. آخرین باری بود که او را میدیدم. لبخند همیشگی روی لبانش بود، با این حال، انگار نیمی دیگر از صورتش به فردایی خیره بود که جنازهاش را در پس کوچههای خیابان میر رها میکردند. حوصلهاش را داری برایت آن نامه را تا آنجا به خا به خاطر دارم برایت نقل کنم؟
-چرا که نه؟
-در کتابفروشیام را میبندم و به طرف چهارباغ حرکت میکنم. میخواهم از لابهلای درختان به آن طرف بروم که ناگهان چشمم به جوانی واقعا ترسناک میافتد. قدش آنقدر بلند است که میپندارم دارم خواب میبینم. کلاهی بوقی به سر دارد و همین قدش را بلندتر نشان میدهد. صورتش به مانند چهره قاتلی خونسرد میماند و به ریش سیاه ختم میشود، ریشی که مخروطی شکل است. چشمهایش با تمسخر به من دوخته شدهاند. ملبس به پالتوی بلندی است، سیاه و پر زرقو برق که رویش پولکهای بزرگ و سفیدی دوختهاند. پالتو تقریبا به زمین میرسد. با این گمان که شاید دارم خواب میبینم دل به دریا میزنم و با زبانی که نمیدانم چه زبانی است از او میپرسم چرا این طوری لباس پوشیده است. خنده مسخرهیی تحویلم میدهد و تکمههای پالتویش را باز میکند. میبینم زیر آن جامه یکدست بلندی پوشیده از جنس همان پالتو و رویش هم همان پولک سفید است. فهمیدم که باید زیر آن لباس دیگری پوشیده باشد. این جوان باید با استاد زبان اسپانیایی دخترم شباهتهایی داشته باشد و به حتم حالا لیدا میخواهد بگوید که آن جوان، کسی جز دزد کتابخانهی احمد نبوده است.