
کتاب «غریبه در شهر» نوشته غلامحسین ساعدی از کتابهای انتشارات نگاه است.
غلامحسین ساعدی از نویسندگان شناخته شده معاصر ایران، بیشتر با نمایشنامهها و داستانهای کوتاه مشهور است. «غریبه در شهر» آخرين رمان نگاشته شده توسط ساعدی در سال ١٣٥٥ نوشته شده است و داستان آن به دوران جنگ جهاني دوم و اشغال تبريز توسط روس ها و مبارزات رهبران مشروطه با حكومت محلي مي پردازد. این کتاب پس از مرگ ساعدی، در سال 1356 به چاپ رسید.
داستان «غریبه در شهر» در تبریز اتفاق میافتد، وقتی که «ستارخان» گویا از بین رفته و در شهر شایعه شده که عمویش «امامقلی» قرار است قیامی کند. روس ها به دنبال سرکوب قیام مردم هستند. مردم شهر از وجود «امامقلی» مطمئن نیستند و بسیاری او را تنها یک شایعه میدانند. در این میان غریبهای به نام «حیدر» درشهر پیدا میشود.
ساعدی در کتاب «غریبه در شهر» نهایت زبردستی خود در نویسندگی را به کار گرفته و رمانی روان و جذاب نوشته است. شخصیتپردازی ها و فضاسازیها در این رمان به خوبی انجام شدهاند. نویسنده با تکیه بر نمایشنامه نویسی از دیالوگها بهترین استفاده را کرده و بخش زیادی از داستان به وسیله دیالوگ بیان شده است ولی ریتم و ضرب آهنگ نوشته، خواننده را خسته نمیکند.
شخصیتهای داستان، با وجود تاریخی بودنشان، بسیار ملموس هستند و خواننده میتواند به راحتی با آنها ارتباط برقرار کند. روایت داستان نیز به رغم پیچیدگی اجتماعی آن با زبانی ساده بیان میشود که خواننده را در پایان هر بخش به خواندن ادامه داستان وا میدارد.
قسمتی از متن کتاب
سیل جمعیت یکمرتبه از حرکت بازماند و سکوت غریبی بر همه مسلط شد، مردم با تعجب همدیگر را نگاه کردند و بعد عدهای سرک کشیدند. چند صدا از گوشه و کنار بلند شد: «چه خبره، چه خبره؟» همهمه از اول صف بلند شد و آرامآرام به گوش همه رسید» «سالدات! سالدات!» رعب و وحشت همراه با آشفتگی و شجاعت در صورتها دیده میشد، تا این که مرد جوانی خود را از درختی بالا کشید و با صدای بلند داد زد: «چند گروه سالدات سر کوچهی لکلر جمع شدن!»
مرد لاغری که علم بزرگی به دوش داشت جواب داد: «جمع بشین! دیگه کار از کار گذشته.»
و کسی به اعتراض او توجه نکرد، مردی که بالای درخت رفته بود گفت: «از هر جا بریم، نمیتونیم به شاوه برسیم، سالداتها و قره سورانها سر تمام گذر هستند.»
چند نفر پرسیدند: «پس چه کار کنیم؟»
یکی از طلاب داد زد: «ما دیگه به مدرسه برنمیگردیم!»
و ناطق جواب داد: «بریم مسجد شیخ ابولحسن.»
و جماعت به طرف کوچه دیگری راه افتادند، عدهای پیشاپیش میدویدند، زنها پشتبامها جمع شده بودند و گریه میکردند و سر تکان میدادند.
سر یک چهارراه دوباره مجبور شدند بایستند، کالسکهای رد شد و از پشت پنجره، صورت تر و تمیز مرد پا به سالی پیدا شد که با حیرت و تعجب جماعت را نگاه میکرد. آنهایی که جلو صف بودند پرسیدند: «این دیگه کی بود.»
علی اکبر با صدای بلند در جالی که مشتهای گره کردهاش را بالا برده بود داد زد:
«معلومه که کیه، ارفعالدوله خائن! داره میره سراغ ینهرال که سور و سات برقرار کنه.»
یک نفر داد زد: «پدر سگو باید کشت.»
نفر دوم گفت: «به تلافی خونش تمام مردم شهرو میکشن. همه جا رو به آتش میکشند»
چند تا از بچهها خم شدند و چند تکه سنگ برداشتند و به طرف کالسکه پرتاب کردند، کالسکه به سرعت دور شد و بچه گربهی ولگردی را زیر چرخهای خود له کرد.