
کتاب «گیله مرد» توسط بزرگ علوی نوشته و انتشارات نگاه آن را به چاپ رسانیده است.
به گزارش رویداد فرهنگی، «گیله مرد» مجموعهای است شامل 9 داستان که برای هفتمین بار از سوی انتشارات نگاه تجدید چاپ شده است.
کتاب از داستانهای کوتاه تشکیل شده است، که تقریبا به 70 سال پیش تعلق دارد.
داستانهایی از مردمی که در فقر و بیماری و بدبختی زندگی میکردند، از مبارزهها، درگیریها و خیانتها میگوید تا مهمانیهای اشرافی و زیبارویان پر زرق و برق.
«نامهها» یکی از داستانهای کتاب است، مرد دادستان از چهره زشت و غیرقابل تحمل خود بسیار ناراحت است. او همسرش را در پی ماجرایی از دست میدهد و خود میماند و یک دختر، که رفته و با پرونده سازی و حق و ناحق کردن، پلههای ترقی را به سرعت طی میکند. دختر، صاحب خانه، زندگی و کلفت و باغبان میشود ولی درست زمانی که به دانشگاه راه پیدا میکند، از سویی نامههایی برایش فرستاده میشود که تمام خطاها و پروندههای پدر را رو میکند و از سویی پسری که دل دختر را میبرد.
دادستان از همه جا مانده، در این میان، با بیماری و مرگ دست به گریبان است.
قسمتی از متن کتاب:
ذاکری مردد بود. به نظر میآمد که عجله دارد و میخواهد برود. اما نگاهش را به هیکل واخورده پیرمرد دوخته بود و او را بر انداز میکرد. این نگاه هم حاکی از ترحم بود و هم نفرت. نگاهی به اتاق و روی میز انداخت و سکوت را شکست:«خیال میکردید در این حصن حصین مصون هستید. میدانستم که هیچ کس جز شیرین حق دخول به این «حرم» را ندارد. عمدا آمدم. هرکاری که در اداره میکردید، در محکمه و در دادگستری، در شوراها و مطبوعات، در این اتاق از یادتان میرفت. نامهها به شما نشان داد که این دژ استوار این اندازه هم استوار نیست. خودتان را با دخترتان یکی میدانستید، اما هیچ وقت دو موجود آنقدر از هم فاصله نداشتند. هیچ وقت دختری آنقدر از پدرش... باید بروم. برای انجام کارهای مهمی اینجا آمدم...»
ناگهان جست زد به طرف میز و نامهها را برداشت و آنها را در آتش انداخت. پیرمرد خواست از جا بپرد و او را بگیرد، ولی ذاکری با یک حرکت تند و چابک نگذاشت پیرمرد از روی صندلی بلند شود. آتش نامهها را سوزاند شعله ها رنگ به رنگ شدند.
قاضی فریاد کرد: «چرا نامهها را میسوزانی؟ اینها یادگار دختر من است.»
-دختری که از پدری مانند شما ننگ دارد. اینها دلایل جرم شیرین است. اگرچه خط تغییر کرده، اما باز سندی در دست شماست. وظیفه من همین بود. آمده بودم اینها را بسوزانم و بروم.
با ذوق و شوق جوانی که کار مهمی انجام داده، دستپاچه به طرف شال گردن و پالتوش رفت.
پیرمرد دیگر از جا بلند شده بود. کم کم خود را به جوان که از فرط غرور سرش را بالا و سینه را کجکی گرفته بود، نزدیک کرد. اما قاضی اینبار دستهایش را روی شانههای ذاکری گذاشته بود، مانند اینکه میخواهد او را در آغوش بگیرد یا او را ببوسد.
زشتی زننده او ذاکری را بیزار کرد. در عین حال دلش نمیخواست پدر شیرین را در این حال ببیند، نمیخواست به او بیاحترامی کند.
پیرمرد به او گفت:«دخترم را به من پس بده!»
- معرفی کتاب /
- گیله مرد /
- بزرگ علوی /
- انتشارات نگاه /