معرفی کتاب همزاد نوشته قاسم شکری است، این کتاب توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
به گزارش رویداد فرهنگی، قاسم شکری یکی از تجربینویسترین و در عینحال قصهگوترین نویسندگان ادبیات ایران است. او تاکنون برای رمانهایش جوایزی از جمله جایزه بهترین رمانِ متفاوت را از آن خود کرده است..
آخرین رمانِ او «همزاد»، به سیاقِ جهان پُراتفاق و مملو از کشفِ او نوشته شده است. رمان داستانِ یک داستاننویس است؛ مردی که قصهاش از روزهای نوجوانی او در شیراز آغاز میشود. نوجوانی که میخواهد صادق هدایت باشد، چند دوست صمیمی دارد و ابایی ندارد از بد بودن و تندروی. او که شاهد تصاویرِ تند و تلخی است از پرسه زدن در خیابانهای شهر و همینطور دیدنِ آدمهای متفاوت. شکری قهرمانِ خود را مدام در مواجهه با مرگ و تلخیاش قرار میدهد. درعینحال ذهنِ این قهرمان خیالباف است. قهرمانی که هم نویسنده است، هم در زندان کار میکند. رمان مملو از این تناقضهای جذاب است که باعث میشوند جهانِ قاسم شکری سرشار باشد از رئالیسم و البته خیره شدن به زشتیهایی که پیرامونِ آدمهای او وجود دارند و نفس میکشند.
رمانِ همزاد قصهی پُراتفاقی دارد ، ریتمی تند و سریع و مخاطب را تا پایان با خود همراه میکند و به او اجازه میدهد در مسیری که نویسنده آن را مملو از حادثه کرده، قدم بردارد و غافلگیر شود.
قسمتی از متن کتاب
رضا و صادق حسابی تحویلم گرفتند و از ماهی بزرگی گفتند که ظاهرا من سه روز پیش گرفته بودم و دیروز، جلو چشم هر دو نفرشان، توی آّب همان قنات رهایش کرده بودم. هرچه هم التماس کرده بودند که ماهی را به آنها بدهم نداده بودم.
هیچکدام از این کارها را من نکرده بودم. اگر ماهی را گرفته بودم پس آن ماجراها چه بود؟ اصلا ماهیای در کار نبود. فقط یک مار بزرگ آبی بود که روی بدنش خال سیاه رنگی به چشم میخورد. از آن گذشته، من که میان آب افتاده بودم و نتوانسته بودم بیرون بیایم! وانگهی، من که دیروز بیحال و نزار کف گودال قنات بودم، چگونه میتوانستم پیش آنها باشم و برای انداختن ماهی به داخل آب قنات، به همانجا برگشته باشم؟ هیچکدام از اینها را نتوانستم بگویم. انگاری گنگ شده بودم. هرکاری میکردم زبانم نمیچرخید.
یک ساعت بعد که به خانه برگشتم مادرم از کار دیگری-خریدن نان- گفت که نیمساعت پیش از آنکه به خانه برگردم از من خواسته بود. وقتی دید مات و مبهوت نگاهش میکنم و نانی توی دستم نیست، سروصدایش بلند شد. گفتم:«من که اینجا نبودم. کی گفتی نون بخرم؟» و به حالت قهر از خانه رفتم اما چند دقیقه بعد نان در دست به خانه برگشته بودم در حالی که خودم چنین چیزی یادم نمیآمد.
از آن روز به بعد قایم باشک من و همزادم شروع شد و تا اواسط دوران خدمت سربازیام ادامه یافت. حال که فکرش را میکنم میبینم در این مدت دوازده سال خیلی از کارها را من نکردهام اما دیگران خیال میکنند من آنها را انجام دادهام و به هرحال بر گرده من نوشته شده، چه دلخوریهایی برای اطرافیانم پیش آمده، چه عزیزانی از دستم رنجیدهاند، و چه عزیزانی برای همیشه فراموشم کردهاند! مسیح نیستم که خود را پاک و منزه بدانم، اما فکرش را که میکنم میبینم خیلی از کارها را من حتا در سخیفترین وضعیت روحی و جسمی هم انجام نمیدادم؛ کارهایی که خود هیچگونه دخالتی در به انجام رسیدنشان نداشتهام و اکنون به تنهایی بازخوردشان را تحمل میکنم. به هیچ وجه قصد فرافکنی ندارم. اتفاقات ریز و درشت گذشتهام را که مرور میکنم نمیدانم کدامیک مربوط به من است و کدامیک مربوط همزادم. از خیلیهاشان هیچگونه تصویر آشنایی ندارم و نمیدانم آن لحظه کجا بودهام. حتا در قضیه مرگ خواهرم، بارها از خودم پرسیدهام «آن روز که خواهرم از پشت بام پایین افتاد و میلگرد آهنی در گردنش فرو رفت من کجا بودم؟»
و حال همچون بز عزازیلی، بلاگردان گناهان نکردهای هستم که چون تنپوشی شوم بر تنم سوار است.
آی... چه کردهای با من، همزاد؟!
- معرفی کتاب /
- همزاد /
- قاسم شکری /
- نشر چشمه /